پشمک صورتی رو سمت جوسون گرفت و از اینکه چشمهای پسر کوچیک از خوشحالی هلالی شکل شدن ، لبخند زد ...سرش رو چرخوند و برای چندمین بار اطرافـش رو چک کرد ... وقتی نتونست هیچ علامتی از چیزی که منتظرش بود ببینه ، خم شد
" جوسون بیا روی گردنم "
پسر کوچولو با کمال میل درخواست هیونگ باحالش رو قبول کرد و با دستهای چسبنده اش بخاطر خیس خوردن پشمک توی دهنش به گردنش چنگ زد و تقریبا ده دقیقه ی بعدی رو روی گردن هیونگش با ارتفاع زیاد به همه ی بازی های شهربازی چشم دوخت و پشمک خورد ... تمام مدت بکهیون اطراف رو قدم زد تا بتونه شخص مورد نظرش رو پیدا کنه ...توی شلوغی پیدا کردن مرد سبزه سخت بود ... جلوی قصر بادی که رسید تونست کای رو تشخیص بده ، کت چرمی و شلوار لی جذبی پوشیده بود و داشت توی غرفه ی تیراندازی شلیک میکرد ...باید به شکلی جوسون رو دست به سر میکرد
" جوسون؟!"
" هوم؟"
بکهیون با اینکه میخواست زودتر از شرش خلاص بشه ولی بازم تشر زد
" باید بگی بله ...پسر خوبی باش سون "
جوسون با دستهای کوچیکش به موهای بکهیون چنگ زد و تلاش کرد از بالای سرش به صورت هیونگش نگاه کنه
" باشه هیونگ ...برام بستنی هم بخر"
بکهیون لبخندی بهش زد و پایین آوردش
" ببینم میخوای بری قصر بادی ؟!"
" اونجا خیلی بچگانس!"
بکهیون پوزخندی بهش زد و درحالیکه روی دوتا پاهاش مینشست تا بتونه تو چشمهای زیبای پسر کوچکش خیره بشه لب زد
" خب تو هم پنج سالته"
جوسون به بچه هایی که با خوشحالی جیغ میکشیدن و بالا و پایین میپریدن نگاه کرد
"درسته که خسته کنندس ...ولی حق باتوعه هیونگ"
بکهیون اگرم میخواست نمیتونست در برابر جوسون نخنده ...قهقهه زد و مشتش رو بالا اورد
" پس بهتره یکم نرمال بودن رو امتحان کنی"
جوسون چشمکی به هیونگش زد و با مشتش به مشت بکهیون کوبید
" حتما در این مورد به بابا پارک بگو ...اون همیشه بهم میگه یکم نرمالتر رفتار کن جوسون"
صداش رو کلفت تر کرده بود تا عین چانیول بشه و بکهیون لبخند زد و از دستش گرفت و سمت قصر بادی بردش ...میدونست که شیرین بودن جوسون میتونه براش خطرناکم باشه ... باید مراقبش میبود تا چیزی نبینه ... بعد اینکه جوسون وارد قصر بادی شد ، بکهیون براش دست تکون داد و بلند گفت
" تا بازی کنی برات بستنی میگیرم"
وقتی تکون های سر جوسون رو دید با لبخند از اونجا دور شد ... خودش رو نزدیک های غرفهی تیراندازی کشید و کنار کای ایستاد
" جلوی دکه بستنی ، الان "
بعد از اونجا دور شد ... کای صبر کرد تا بکهیون ازش به اندازه کافی دور بشه و بعد تفنگ رو پایین گذاشت و پشت سر بوکسر معروفش حرکت کرد ... با نزدیک شدنش به دکه ، تونست بکهیون رو جلوی ویترین پیدا کنه ... بکهیون طوری وانمود میکرد که انگار داره انتخاب میکنه
" پیداشون کردی ؟!"
بکهیون درحالیکه بهش نگاه هم نمیکرد ، سمت مرد بستنی فروش نگاه کرد و صداش کرد
" اقا ..لطفا دو تا بستنی با طعم کاکائو"
مرد سرش رو تکون داد و دوتا نون قیفی شکل برداشت
" زیاده ...حدودا بیست و چهارتا"
کای به مرد نگاه کرد که سمت بکهیون خم میشد
" اقا چند تا کوپ بزارم؟!"
" برای هرکدوم دوتا "
کای نگاهش کرد و بعد دستش رو وارد جیبش کرد و مموری کارتی بیرون کشید
"فقط تونستم چهار تا از پرونده ها رو اسکن کنم ...پسرش دستو پا گیره"
کای سرش رو تکون داد و مموری کارت رو روی پیشخوان گذاشت ...بکهیون مموری کارتی که خودش از اسکن پرونده ها پر کرد بود رو روی پیشخوان گذاشت و خیلی آروم مموری کارت جدید رو برداشت
" عجله کن بک ...پارک چانیول اونجوری که نشون میده فقط یه پزشک معمولی نیست"
بکهیون سرش رو تکون داد ...مرد بستنی ها رو روی پیشخوان گذاشت
" بفرمایید اقا ...۲۰ وون "
بکهیون بستی ها رو ازش گرفت و پول رو پرداخت کرد ...خواست از کنار کای بگذره که کای به حرف اومد
" مینهو دنبالت میگرده !
بکهیون شوکه شد ...شنیدن این اسم بعد از چند سال عجیب بنظر میومد ..آروم سمتش نگاه کرد
" جام رو بهش نگفتی که "
کای چشهاش رو تاب داد و سرش رو به علامت منفی تکون داد
" فقط زودتر اون پرونده های لعنتی رو برام بیار ...بعدش مثل توافقمون دیگه بدهی به من نداری"
بکهیون سرش رو تکون داد و بدون حرف بیشتری سمت جایی که جوسون بازی میکرد رفت ...باید زودتر برمیگشتن خونه !
YOU ARE READING
*FEINT*
Fanfiction ✾FEINT ✾ ▪️بکهیون پسری که با برادرش سهون به مشکل برخورده چون دست به کار های خطرناک میزنه ▪️چانیول مردی که زنش و بخاطر بیماری از دست داده و یه پسر پنج ساله به اسم جوسون داره ▪️چی میشه اگه پارک چانیول دکتر ،عاشق برادر...