بعد از چند بار پیام دادن به کیونگسو و جواب نگرفتن ازش ، لبش رو گزید و گوشی رو روی کاناپه انداخت ...به ساعتش نگاهی انداخت ،تقریبا ۲ نصف شب بود و هنوز چانیول برنگشته بود
اگه میخواست روراست باشه واقعا کنجکاو بود که کجا رفته اگه اون پسر بچه نبود حتما تعقیبش میکرد
کلافه سمت پنجره رفت و پرده رو کنار زد ، کمی به سکوت کوچه گوش داد ...
باید هر طور شده وارد اون اتاق میشد ...چانیول درش رو قفل میکرد در واقع اون عادتش بود و اون یه بارم چرا باز بود ، نمیدونست ... آهی کشید ...باید تصمیم میگرفت ... باید اون پرونده ها رو اسکن میکرد و بعد همه چیز رو میتونست تموم کنه...همونجور که براش تعلیم دیده بود
خسته بود از همه چیز ...از اینکه بدون اینکه خودش بخواد توی یک لجنزار بزرگ گیر کرده بود و هر چقدر دست و پا میزد تا خودش رو نجات بده بیشتر توش فرو میرفت.
تا سرش رو چرخوند متوجه شد ساعت ها اونجا ایستاده و توی ظلمت شبانه ای که شهر رو با آدماش بلعیده ، غرق شده ...
عجیب بود ساعت تقریبا ۴ صبح بود و از چانیول خبری نبود ... واقعا حس بدی داشت ... هزار بار با خودش گفت که نگران چانیول نیست!
ولی حتی نفهمید که برای این ، ساعت ها اونجا ایستاده که دلش میخواد خودش اولین کسی باشه که نور چراغ های ماشینش رو میبینه ...
بالاخره از اون پنجره دل کند و سمت پله هایی که انتهاش به تنهایی میرسید ، رفت ... اولین پله رو که بالا رفت حس کرد صدای برخورد کلیدهایی رو از بیرون در شنید ...
با پاهای کوتاهش پله هارو بالا رفت و پشت دیوار مخفی شد ... نمیخواست فکر کنه که بهش اهمیت میده !
وقتی صدای باز شدن در رو شنید بیشتر خودش رو عقب کشید و به پایین چشم دوخت ...چانیول برای اینکه بره اتاقش باید از جلوی پله ها میگذشت این طوری میتونست ببینتش .
نفس عمیقی گرفت و چشمهاش رو بیشتر باز کرد و وقتی قامت خمیده اش رو دید ، اخم کرد ... فکر کرده بود شاید چانیول میخواسته مست کنه ...منتظر بود تا اگه مست بود ، پایین بره ...لبش رو گزید و وقتی دید که چانیول خیلی عادی رفتار میکنه ، چشمهاش رو تو حدقه چرخوند
" احمق !.." به خودش ناسزا گفت و چرخید تا وارد اتاقش بشه ولی صدایی که از پایین پله ها شنید باعث شد همونجا بایسته
" همیشه مخفی میشی و همه رو میپایی؟! "
بکهیون با خودش گفت حتما توهم زده ... آروم روی نوک پاهاش سمت اتاقش حرکت کرد ولی صدای چانیول که اینبار نزدیکتر به گوش میرسید باعث شد خشکش بزنه
" بخاطر من بیدار موندی ؟! "
چشمهاش رو ریز کرد و نفس عمیقی گرفت سمت پسری که کم مونده بود به بالای پله برسه ، چرخید
" چرا باید بخاطر تو بیدار بمونم؟!...خواستم یه سر به جوسون بزنم و یه لیوان ابم بخورم "
چانیول اهومی گفت ... بی حوصله بود پس سرش رو تکون داد و ترجیه داد موضوع رو کش نده و از پله ها پایین رفت
" برو بخواب ..دیر وقته"
چانیول زیر لب زمزمه کرد و بکهیون لبهاش رو بهم فشار داد ...بدون اینکه حرف زیادی بیبنشون رد و بدل بشه ، وارد اتاق خواب کوچیکش شد ...
برای اینکه وارد اون اتاق بشه باید چیکار میکرد ؟!... افکاری که ته ذهنش رو قلقلک میدادن رو نادیده گرفت و توی تخت خوابش خزید ...
فردا باید یه راه پیدا میکرد ... باید هر چه زودتر این کابوس تموم میشد.
✫✫✫✫
چشم هاش رو باز کرد و چرخید و سرش رو روی بالش درست کرد و به سقف نگاه کرد ...نفس عمیقی گرفت و از تخت پایین اومد ...دیشب نتونسته بود بخوابه و نزدیک های طلوع خورشید خوابش برده بود ... کش و قوسی به بدنش داد و سمت سرویس بهداشتی رفت ... بعد از چند دقیقه معطلی بالاخره از اتاق بیرون زد ... بوی پنکیک تمام خونه رو برداشته بود و هر از چند گاهی صدای خنده های جوسون گوش رو نوازش میداد ... با نزدیک شدن به آشپزخونه ، چانیول رو دید که با شونه های پهنش جلوی گاز ایستاده ... لبش رو گاز گرفت
" لعنتی چرا اینقدر باید بزرگ باشی؟!"
زیر لب غرید و چشم غره ای رفت ... جوسون روی صندلی بند نمیشد ، بکهیون لبخند زد . با اینکه شیطنتاش بعضا رو مخ بود ولی دوسش داشت ... نفسی کشید و نمایشی چندتا سرفه ای کرد تا متوجهش بشن
با اینکارش سر پدر و پسر همزمان سمتش چرخید...جوسون از خوشحالی داد زد
" هیــــونگــــــ! "
خودش رو پرت کرد و باعث شد چانیول و بکهیون نفس هاشون رو حبس کنن...بکهیون خودش رو جلو کشید تا بتونه بگیرتش و وقتی تونست تن ظریفش رو تو بغلش بگیره اخم کرد
" دیگه اینکار و نکن بچه ...میدونی چقدر ترسیدم؟!"
با تن صدای خشمناکی گفت و باعث شد لبهای کوچیک جوسون بلرزه ...چانیول که نگاه دوتاشون بهم رو میدید ، لبخند زد ... جوسون قبلا به هیچ کدوم از پرستارهاش این طوری نگاه نمیکرد و همیشه سعی میکرد نادیده بگیرتشون
" بیاین.. پنکیک ها سرد میشه"
بکهیون نگاهش رو از پارک کوچیک گرفت و سمت کانتر رفت و روی صندلی نشست ولی جوسون رو روی صندلی دیگه ای نزاشت روی کانتر گذاشت ... کاری که پارک بزرگ انجام نمیداد و میدونست جوسون رو خوشحال میکنه
" یعنی اینجا بشینم ؟ "
چانیول یکم اخم کرد ولی نخواست حال خوبشون رو بهم بزنه
" اره اینبار میتونی "
جوسون خوشحال بود ، لبخند میزد و هراز چند گاهی بلند میخندید ...چانیول راضی بود ...پس اشکالی نداشت
"شب مهمون دارم !"
چانیول درحالیکه چند تا پنکیک بزرگ توی بشقاب بکهیون میزاشت گفت ... بکهیون فقط بهش نگاه کرد ، یعنی باید میرفت ؟! ... یا چی؟!... ازش که نمیخواست خونه رو تمیز کنه و غذا بزاره ؟!
" اگه میخوای میتونم برم "
چانیول تو چشمهاش نگاه کرد و اخم کرد ... پشت کانتر نشست و پنکیک های جوسون رو شروع کرد به بریدن
" نگفتم که بری ... گفتم بدونی ،خودمم امروز نمیرم بیمارستان"
بکهیون سرش رو تکون داد و توی دلش " ای توف تو این زندگی " گفت ... میخواست کل امروز سعی کنه تا وارد اون اتاق بشه ... چشمهاش رو برای تمام برنامه هایی که بهم خورده بود چرخوند
BINABASA MO ANG
*FEINT*
Fanfiction ✾FEINT ✾ ▪️بکهیون پسری که با برادرش سهون به مشکل برخورده چون دست به کار های خطرناک میزنه ▪️چانیول مردی که زنش و بخاطر بیماری از دست داده و یه پسر پنج ساله به اسم جوسون داره ▪️چی میشه اگه پارک چانیول دکتر ،عاشق برادر...