part 16~ شب بخیر عزیزم

795 149 5
                                    






جوسون بعد اینکه کلی گریه کرد و بهونه ی بکهیون هیونگش رو گرفت بالاخره خوابیده بود و خانم پارک تونسته بود به خونه‌ی خودش برگرده.

چانیول سعی کرده بود کل زمان شام رو اخم نکنه ولی نتونسته بود.
کنار سهون روی کاناپه نشسته بود ، در مورد برنامه ی جدید بیمارستان کلی حرف زده بودند ولی چشم چانیول مدام عقربه های ساعت رو دنبال میکرد.
کلافه شده بود و کم کم داشت نگران بکهیون میشد.
نه میدونست باید چیکار کنه و نه میتونست.
بکهیون که اسیرش نبود ...تقریبا ساعت نصف شب رو نشون میداد که سهون بعد از یه قهوه ی خوش طعم از روی کاناپه بلند شد


" دیگه باید برم ...دوست داشتم پرستار بچه رو ببینم ولی انگار نمیخواد برگرده "

چانیول کت سهون رو براش آورد ... هرکاری میکرد فایده ای نداشت ... بکهیون خیلی لجوج بود و همین افسار گسیختگیش چانیول رو جذب کرده بود.
چانیول تو این چند ساعت مدام با خودش کلنجار رفته بود ... بعضا میخواست باهاش در مورد بکهیون حرف بزنه ولی میخواست اونا همدیگر رو ببینن این طوری بهتر بود
سهون رو تا مقابل در همراهی کرد ...وقتی سهون رفت و چانیول در رو بست ، اخمهاش عمیقتر شد
بکهیون نادیده اش گرفته بود حتی با وجود اصرارش برای اینکه زودتر خونه برگرده ، باز هم کار خودش رو کرده بود

بعد اینکه لباس راحتی هاش رو پوشید تمام چراغ های پذیرایی و بقیه جاها رو خاموش کرد ... حالا که بکهیون نمیخواست برگرده اونم ترجیه میداد بهش نشون بده همون جوری که اون برای بکهیون اهمیت نداره ، بکهیونم اصلا براش مهم نیست !!

تصمیم گرفت قبل خواب به جوسون سری بزنه
وقتی روی اولین پله رفت ، صدای باز شدن در ورودی باعث شد چانیول متوقف بشه و سمت ورودی بچرخه و بهش خیره بشه
با وارد شدن هیکل بکهیون به سالن ، اخم های چانیول تو هم رفت ...سعی کرد آروم باشه ولی نتونست جلوی خودش رو بگیره .

" قرار بود برای شام خونه باشی"

چانیول با تن صدای قاطعی گفت و وقتی بکهیون بی توجه ازش خواست از کنارش رد بشه و از پله ها بالا بره ، بلند تر گفت

" دارم باهات حرف میزنم بیون بکهیون !"

بکهیون ایستاد ، صدای فشار دادن دندونهاش به همدیگه رو چانیول میتونست بشنوه ... دیر اومده بود و این طور طلبکارم بود ؟ ...
بکهیون تلاش میکرد آروم باشه ولی بدنش میلرزید ... عصبی بود ، تلاش میکرد تا داد و بیداد نکنه ..چرخید و با نگاه جهنمی به چانیول نگاه کرد

" دارم تلاش میکنم آروم بمونم پارک چانیول ...بیشتر از این تحت فشارم نزار"

چشمهای چانیول گشاد شد ... بکهیون واقعا پررو بود ...با ابرویی که بالا داده به بکهیون نگاه کرد و یه پله بالا رفت تا درست مقابلش بایسته

" اگه آروم نباشی مثلا میخوای چیکار کنی ؟ ..خیلی کنجکاوم"

بکهیون لبهاش رو بهم فشار داد و چشمهاش رو بست
زیرلب برای خودش زمزمه کرد

" اروم باش ..اروم باش!"

وقتی دست چانیول روی سینه اش نشست و بهش سقلمه زد ..چشمهاش رو باز کرد و با خشم بهش نگاه کرد

*FEINT*Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin