part 2

718 103 9
                                    

بم بم 💙


با صدای الارم چشمامو باز کردم سریع دست بردم و
خاموشش کردم به یوگیوم نگاه کردم خوشبختانه
چشماش هنوز بسته بود گوشی مو روی یه ساعت
زودتر گذاشته بودم که با یوگیوم رو به رو نشم درسته
دیشب گفتم با هم میریم ولی من نمیتونم اینکارو بکنم
نمیتونم فقط باهاش دوست باشم سریع دوش گرفتم و
لباس پوشیدم و سمت اولین کلاسم رفتم چون زود بود
هیچ کس توی راهرو نبود بعد از چند دقیقه بالاخره کلاسم رو پیدا کردم

انتظار داشتم اونجا هم مثل راهرو کسی نباشه اما یه پسر توی کلاس نشسته بود بهش نگاه کردم قیافه ی کیوتی داشت وارد کلاس شدم و روی یکی از صندلی ها نشستم

_سلام

با صداش سمتش برگشتم و لبخند زدم

_سلام
_تو دیگه چرا این وقت صبح بیدار شدی

دستمو پشت گردنم کشیدم

_دارم از دست یکی فرار میکنم

خندید

_چه تفاهمی

از جاش بلند شد و اومد پیشم لبخند کیوتی زد و دستشو
سمتم دراز کرد

_من یونگجه ام از دیدنت خوشحالم

دستشو گرفتم

_منم بم بمم
_میتونم کنارت بشینم؟
_اوه اره البته

رو صندلی کنارم ضربه زدم با لبخند نگام کرد و
کنارم نشست

_چرا داری فرار میکنی؟
میتونم بهش بگم چرا دارم فرار میکنم؟

_ البته فضولی نباشه مجبور نیستی بهم بگی
_نه خب چیزی نیست که نشه گفت.ااااا من از یکی
خوشم میومد خب الان دوباره بعد از یه سال همو دیدیم و اون انتظار داره که ما دوست باشیم فقط دوست

خوشم میومد؟من لعنتی هنوزم ازش خوشم میاد

_اوه خب اون میدونه دوسش داری؟
_امممممم من واقعا نمیدونم شاید بدونه.تو چرا داری
فرار میکنی؟

سعی کردم بحث رو عوض کنم

_اااااا خب میدونی من دارم از دوست پسرم فرار
میکنم

ابروهام از تعجب بالا پرید

_اوه دوست پسرت؟
_اره میدونی اون زیادی حساسه خوشش نمیاد زیاد
بدون اون برم بیرون ولی خودش همش دور و بر اون
پسره میچرخه
_ولی حداقل دوستت داره نه؟
_اره معلومه مجبوره دوستم داشته باشه

لبخندم کش اومد

_شاید داره دنبالت میگرده نگرانت میشه
_بذار نگران بشه
_یاااا توزیادی سنگ دلی چجوری دلت میاد

نگاهش رنگ باخت لباش رو اویزون کرد

_سنگ دل نیستم تقصیر خودشه میدونه از اون پسره
خوشم نمیاد ولی همش باهاش میخنده
_اممممم بهش بگو
_گفتم ولی اون میگه که اونا فقط دوستن
_پس بهش اعتماد کن
_دارم
_پس دیگه مشکلت چیه؟
_نمیدونم فقط میخوام همه ی توجه اش مال من باشه

سرمو تکون دادم

_میفهمم چی میگی

یکم بعد بچه ها سر کلاس اومدن دیگه حرفی نزدیم
گوشیم زنگ خورد لبخند زدم

_بم
_جانم هیونگ
_کجایی؟
_سر کلاسم
_جین گفت

با شک پرسیدم

_چی رو؟
_اینکه با کیم هم اتاق شدی
_اها
_میخوای چیکار کنی؟
_هیونگ چیکار میتونم بکنم؟من فراموشش کردم
_باشه بم مراقب خودت باش درست فکر کن
_باشه هیونگ
_میبینمت

.......

کلاس با معرفی استاد و بچه ها گذشت وسایلم و
برداشتم و بیرون اومدم
_بم بم

برگشتم یونگجه بود سوالی نگاش کردم

_چیزی شده؟
_نه خب امممم میشه باهم بریم ؟
_اره البته که میشه

لبخند شیرینی کل صورتش و پوشوند

_گشنه ت نیست؟
_چراااا واقعا گشنمه خیلی ام گشنمه
_خوبه پس بریم کافه تریا
سرشو تکون داد

.....

سر میز نشستیم
_یونگجه
_همممم
_نمیخوای به دوست پسرت خبر بدی
_نمیدونم باید خبر بدم؟
_اره شاید الان نگرانته و دنبالت میگرده
_ولی...
_لجبازی نکن بهش خبر بده وقتی ام میگه دوستن پس
واقعا دوستن بهش اعتماد کن

دستشو زیر چونش گذاشت و خیلی بامزه اه کشید

_به خودش دارم به دوستش ندارم
_دوستش مهم نیست اونی که تو رابطه است شمایین
_درسته پس بهش زنگ میزنم

لبخندی بهش زدم. گوشیشو در اورد و یه شماره گرفت
اما بعد از چند ثانیه قطع کرد

_جواب نمیده
_حتما کاری داره راستی میخوای دوست بشیم

خودشو جلو کشید و دستامو گرفت و مشتاق نگام کرد

_جدی میگی؟

سرمو تکون دادم

_اره من اینجا کسی رو نمیشناسم
_اوااهههه این خیلی خوبه اره اره بیا دوست شیم

از هیجانش منم ذوق زده شدم

_باشه کلاس بعدی رو باهمیم؟

با ذوق سر تکون داد
........
کل روز و با یونگجه گذروندم با دوست پسرش اشنا
شدم اونا زیادی بهم میان جه بوم خوش شانسه که
یونگجه رو داره همینطور یونگجه.حتی یه لحظه ام
بهش فکر نکردم

اهههه خیلی خسته بودم اولین روز همیشه سخته کلیدو
توی در انداختم و در اتاقم رو باز کردم اما هیچ چیز
جالبی برای دیدن وجود نداشت یوگیوم داشت یه دخترو
میبوسید با شنیدن صدای در بوسه شونو قطع کردن و سمت من برگشتند حس افتضاحی داشتم ولی دیگه
عادت کردم نه؟قبلا هم دیدم پس نباید اینقد برام سخت
باشه نه؟من دیگه از این مسئله گذشتم به سختی لبخندی
زدم

_اوه ببخشید نمیدونستم شما اینجایید

کوله مو داخل گذاشتم

_بم ....
_پس من فعلا میرم راحت باشید

نذاشتم حرفش تموم بشه و از اتاق بیرون اومدم و با
سرعت ازونجا دور شدم بغض کرده بودم و دلم
میخواست همین الان بزنم زیر گریه ولی خودمو
کنترل کردم

_من ازش گذشتم....من ازش گذشتم....

چند بار پشت سر هم زمزمه کردم و بعد نفس عمیقی
کشیدم گوشیمو از جیبم دراوردم و شماره ی یونگجه
رو که امروز بهم داده بود گرفتم بعد از دو بوق
برداشت

_بم بم؟ما همین یه ساعت پیش از هم جدا شدیم به این
زودی دلت برام تنگ شده؟
_یونگجه یادته بهت گفتم دارم از یکی فرار
میکنم؟همونی که ازش خوشم میاد؟
_اره هم اتاقیت و میگی
_الان برگشتم توی اتاقم و اون داشت یه دخترو
میبوسید
_اوه خدای من بم کجایی؟
_دارم میرم کافه تریا
_خیله خب پس اونجا میبینمت
_اوهوم

تماس رو قطع کردم سمت کافه تریا راه افتادم

......

بعد از چند دقیقه یونگجه اومد و روبه روم نشست

_حالت خوبه؟

لبخند غمگینی زدم
_بد نیستم
دستمو تو دستش گرفت

_بهم بگو چی شد؟
_خودمم نمیدونم فقط درو باز کردم و دیدم که داره
دختره رو میبوسه
_خب اون دختره کیه شناختیش؟
_اونقد شوکه شدم که اصلا به صورت دختره نگاهم
نکردم ولی فک کنم دوست دخترشه چون گفته بود که
دوست دختر داره
_خب مگه نمیگی قبلا دوسش داشتی پس الان مشکل
چیه؟
_راستش رو بخوای دارم سعی میکنم که دوسش
نداشته باشم
_اها خب....میخوای داستانشو برام تعریف
کنی؟بهرحال ما قراره دوستای خوبی برای هم بشیم

میخواستم که به یکی بگم از اینکه اینقد ساکت مونده
بودم خسته شده بودم من حتی نتونستم در موردش به
مارک هیونگ بگم چون دوست پسرش دوست جون
جونی یوگیوم بودو یونگجه به نظر پسر خوبی میاد
سر تکون دادم

_فک کنم ایده ی خوبی باشه
_خب پس من اماده ی شنیدنم

.....

بعد از تقریبا یه ساعت همه چیزو برای یونگجه
تعریف کرده بودم لبخندی زدم

_خب این همش بود

اونم در جوابم لبخندی زد و روی شونم زد

_باید خسته شده باشی بمی بهتره برگردی اتاقت
مطمئنا اونا کارشون تموم شده

سرمو تکون دادم

_اره باید برم تو هم برگرد احتمالا جه بوم الان داره
بهم فحش میده که دوست پسرشو ازش جدا کردم
صورتشو به حالت کیوتی جمع کرد

_نه بابا اون الان داره با عشقش رو پروژه شون کار
میکنه
_مگه میشه؟پس چجوری عشقش پیش منه

اروم به بازوم کوبید

_تو دوست منی ازون طرفداری نکن

خندیدم بعد از خداحافظی کردن سمت خوابگاه راه
افتادم جلوی در که رسیدم یکم وایستادم اگه الان برم
تو و چیز بدتری ببینم چی؟بعد از یه ربع کلنجار رفتن
خودمو مجبور کردم دروباز بکنم بهرحال من باید
بخوابم و اینجا اتاق منم هست


beautiful mistake s2Donde viven las historias. Descúbrelo ahora