دست به کمر شد و با لب های جلو داده چشم غره ای به جعبه های بیچاره رفت...
هیچ ایده ای نداشت که چجوری اون چهار تا جعبه پر از کتاب رو تنهایی خالی کنه.خب، تنها بودن رو دوست داشت و از تنهاییش لذت می برد چون خالی از وجود آدم های پستِ اون بیرون بود
اما وقتی به کار های سختی مثل این می رسید آرزو می کرد که یک نفر رو کنارش داشت...
یه نفر مثل برادرش...
خدا می دونست تا چه حد دل تنگه برادر کوچولوشه و چقدر دلش می خواد که اون کنارش باشه.اولین جعبه رو باز کرد و چند تا از کتاب ها رو برداشت و مطمئن شد وزنشون اونقدر زیاد نباشه که اذیت بشه...
آره خب، هوانگ رنجون همه جوره حواسش به خودش هست.
در واقع چارهی دیگه ای نداشت توی یه کشور غریب که هیچ آشنایی رو نداشت اگه مریض می شد کی ازش مراقبت می کرد؟قطعا این کتاب ها نمی تونستن براش سوپ درست کنن پس مجبور بود خودش نگران خودش باشه.از زندگیش ناراضی نبود این انتخاب خودش بود اما گاهی یه بخشِ خیلی خیلی کوچیک از وجودش برای داشتن کسی که نگرانش بشه بال و پر می زد...
اما هیچ کس نبود و رنجون امیدوار بود هیچ کس هم پیدا نشه...
کتاب ها رو با حوصله و عشق توی قفسه ها قرار می داد و زیر لب شعری رو زمزمه می کرد
برای برداشتن آخرین دسته از کتاب های اون جعبه بر گشت که صدای زنگ بالای در اونو متوقف کرد.
به سمت در برگشت و لبخند محوی زد
"خوش او..."با دیدن فردی که توی چهار چوب در بود لبخندش رو با اخم غلیظی تعویض کرد و چشم غره ای نسیب پسر کرد.
"داشتم امیدوارم می شدم که قرار نیست دیگه ببینمت...جداً قصد نداری از این کار دست بکشی؟""سلام اینجونی منم از دیدن دوباره ات خیلی خوشحالم..."
رنجون تابی به چشماش داد و نگاهش رو از لبخند پسر گرفت.
"فکرکنم حرفمو جدی نگرفتی نه؟یا نکنه دوست داری بمیری که اومدی اینجا هوم؟"
"آهه!با همۀ مشتری هات اینجوری رفتار می کنی ایجونی؟"
"به من نگو اینجونی"
با صدای بلندی گفت و با اخم به پسر قد بلندتر خیره شد"باشه...دیگه تا وقتی خودت نخوای اینجوری صدات نمی زنم"
"من قرار نیست هیچ وقت بخوام چون قراره تو همین الان از اینجا بری و دیگه جلوی چشم من پیدات نشه"
"رنجون خواهش می کنم...اینجوری نباش بذار توضیح بدم"
"چیو توضیح بدی هان؟هر چی می خواستی بگی رو دیروز گفتی دیگه"
رنجونا! من مظورم اون نبود...من تو رو به چشم یه عروسک یا همچین چیزی نمی بینم ...تو واقعا آدم دوست داشتنی به نظر میرسی...یا حداقل برای من اینجوریه و من می خوام باهات دوست بشم"
"گفتم که من هیچ دوستی نمی خوام می خوام تنها باشم"
"مطمئنی؟ مطمئنی که می خوای تنها باشی؟"رنجون نفس عمیقی کشید و سرشو تکون داد
"آره کاملا مطمئنم"
"اما من اینجا کار دارم..."
"!اگه باز می خوای چرت و پرت بگی تا قبل از اینکه بکشمت برو"
"آههه! رنجوناااا! اینقدر خشن نباش دیگه... من کِی چرت و پرت گفتم؟"

YOU ARE READING
ɪɴᴊᴜɴɴɪᴇ || ɴᴏʀᴇɴ
Fanfiction"...فکر کنم...عاشقش شدم!" "...تمامش یه نقشهی از پیش تعیین شده بود و تو فقط یه راه برای عملی شدنش جور کردی" جنو، پسر خوش اخلاق و مهربونی که طی یه شرط بندی باید ظرف 34 روز هوانگ رنجونه ساکت و مرموز رو جذب خودش کنه و در این بین با جنبه های دیگه ای از...