~07~

256 63 100
                                    

Day7
صدای آلارم تمام فضای اتاقش رو پوشونده بود و اصلا قصد نداشت بهش اجازه بده تایم بیشتری رو توی تختِ نرمش سپری کنه.
غلتی زد و مثل یه بچه روباهه عصبانی غرید و به صدای اون آلارم مزاحم خاتمه داد.
روی تخت نشست و درحالی که یه چشمش رو مثل یه پسر بچه می مالید اون یکیو کمی از هم فاصله داد و اطرافش رو دید زد.
آخرین صحنه ای که به یاد داشت این بود که کنار اون پاپیِ بزرگ روی مبل نشسته بود و...
با یاد آوری اینکه فقط کنارش ننشسته بوده تبدیل به یه توت فرنگیِ کوچولو شد و لبش رو به دندون گرفت.

می تونست به وضوح گرمای خوشایند بدن پسر رو به یاد بیاره...
و انگشتاش رو که بین موهاش می رقصیدن و حتی...گرمای لب هاش رو که بوسه های نرم و آرامش بخشی رو روی اونها می کاشتن...
و همه‌ی اینها باعث می شد که بخواد تا ابد زیر پتوش خودش رو قایم کنه...

با دستاش صورتش رو پوشوند
"باورم نمیشه دیروز ازش خواستم بغلم کنه...وای حالا چجوری توی چشماش نگاه کنم؟ تمام ابهتم زیر سوال رفت...حالا دیگه اصلا نمی تونم از خودم دورش کنم...وای خدا!"
پلکاش رو روی هم فشار داد و سعی کرد با کشیدن نفس عمیق خودش رو آروم کنه.

الان وقت فکر کردن به یه پسر چشم هلالی رو نداشت...پس افکار مربوط به اون رو به اعماق ذهنش پرتاب کرد اما به محض وارد شدنش به آشپزخونه و دیدن یه پاکت روی میز انگار که دعوت نامه برای اون افکار فرستاده باشی وسط ذهنش جا خوش کردن...
و دوباره ذهنش پر شد از لی جنو...

به سمت میز رفت و پاکت آبی رنگ رو برداشت و انگار که اون برگه‌ی بیچاره جنو باشه بهش چشم غره رفت و حتی دست خط پسر رو هم از اونها بی بهره نذاشت.

《صبح بخیر رنجونی~
معذرت می خوام که دیشب بیدارت نکردم تا شام بخوری و بعد بخوابی احتمالا الان باید حسابی گرسنه باشی...
ولی خب، تقصیر خودت بود...
تا حالا کسی بهت گفته وقتی خوابی خیلی خوشگل و دوست داشتنی میشی؟ و آره من به خاطر همون نتونستم بیدارت کنم.
و اصلا هیچی می خوری؟ فکر نمی کنم وزن نرمال برای یه روباه بالغ اینقدر کم باشه
لطفا بیشتر غذا بخور و مراقب خودت باش》

با خوندن اون برگه احساسات مختلفی بهش دست داده بودن...
هیجان،عصبانیت،کلافگی و حتی خجالت...
لبخند کمرنگی روی لب هاش نقش بسته بود و احساس خوب و شیرینی رو توی قلبش حس می کرد اما در عین حال گیج و کلافه هم بود.

"نه نباید تسلیم حرفاش بشم...بهش فکر نکن! بهش فکر نکن!"
کاغذ رو همونجا روی میز رها کرد و از آشپزخونه بیرون رفت تا شاید افکار مربوط به اون برگه همونجا باقی بمونن...

چمدونش رو که از قبل آماده اش کرده رو از زیر تخت برداشت و نفس عمیقی کشید و سعی کرد به افکار تاریک و دردناکی که داشتن روی ذهنش سایه می انداختن توجهی نکنه.

گوشیش روی تخت ویبره رفت و با دیدن شماره‌ی روی صفحه تمام اون افکار دردناک تویِ ذهنش پا به فرار گذاشتن.
لبخند شادی زد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت و قبل از اینکه چیزی بگه صدای شاد پسرِ پشت خط گوشش رو پر کرد
"جونییییی امروز میای نه؟"
"آره"
"دلم برات خیلی تنگ شده"
رنجون خنده ای کرد و با خودش فکر کرد اگه پسر اونجا بود محکم بغلش می کرد
"منم دلم برات تنگ شده...سه ساعت دیگه اونجام"
"یسسس!منتظرتم"

ɪɴᴊᴜɴɴɪᴇ || ɴᴏʀᴇɴWhere stories live. Discover now