~11~

202 55 75
                                    

_Day 18_ 

با انگشت های کشیدش روی میز ضرب گرفته و منتظر به بیرون از کافی شاپ خیره شده بود...
و با خودش فکر می کرد که آیا هوانگ رنجون هم همینقدر واسه قرار با کسی دیر می کنه، یا این یکی از ویژگی های برادر دلفینشه؟!

ده دقیقه ای گذشت تا اینکه یه پسر مو بلوند با سرعت وارد شد و مستقیما به سمتش اومد.
و کسی نبود جز همون دلفین کوچولویی که اون رو منتظر گذاشته بود.
"ببخشید هیونگ، رنجون گیر داده بود که 'منم می خوام بیام' "
چنلو بلافاصله بعد از نشستن گفت و نفس عمیقی کشید.
"خب چه اشکالی داشت؟ رنجون رو هم همراه خودت می آوردی"

چنلو جوری که انگار پسر بزرگتر عجیب ترین حرف جهان رو زده بهش نگاه کرد و خودش رو به سمتش خم کرد.

"ببین هیونگ، سعی می کنم درک کنم که دلت برای رن تنگ میشه و دوست داری هر روز ببینیش ولی ما اومدیم اینجا تا خصوصی صحبت کنیم و من یه سری مسائل در مورد برادرم رو برات شفاف کنم تا راحت تر مخشو بزنی و..."

"کی گفته من می خوام...مخ رنجونو بزنم؟"

جنو میون حرف پسر پرید و با سرعت گفت...

خب میشه گفت اون یکم خجالت کشیده بود که برادر پسری که دوستش داشت همچین حرف هایی رو بهش زده.

پسر کوچیکتر تابی به چشمهاش داد.
"جنو شی، کاملا ضایعس هیونگم دلتو برده"
"خب‌..."
"بیخیال هیونگ، شبیه آلبالو شدی معلومه چه خبره"
جنو آهی کشید و لبخندی زد.
"باشه من یه حسایی به برادرت دارم"
"این بهتر شد...هیونگ دوست داشتن یا عاشق کسی بودن خیلی احساسات قشنگین اونقدر که لیاقتشون بیشتر از اینه که یه گوشه از قلبت پنهون‌ شون کنی"
چنلو گفت و لبخندی به زیبایی ستاره های فریبنده آسمون شب رو به چهره‌ی خجالت زده پسر رو به روش پاشید.

جنو تصمیم گرفت برای مخفی کردن خجالتش دست به دامن ترفند عوض کردن بحث بشه...
"ببینم دونگ چنلو برای چی به دروغ به داداشت گفتی من بهت اجازه دادم تا دیر وقت بیرون بمونی؟"
پسر خاطی لبخند پهنی زد.
"خب...خب من فقط می خواستم رنجون بیشتر بهت فکر کنه بهرحال اونقدر ها هم به ضررت تموم نشد شد؟"
جنو با یادآوری روز قبل به سختی تونست جلوی لبخندی که داشت مهمون لب هاش می شد رو بگیره.
و چنلو با دیدن برق توی چشمهای پسر متوجه شد تلاش ها و نقشه هاش دارن به نتیجه می رسن.

با شیطنت به سمت پسر خم شد و با هیجان گفت
"دیروز چی شد هیونــــگ؟ هوم؟"
"اتفاق خاصی نیفتاد"
"جنو هیونگ باهام صادق باش"
چنلو با لحن کیوتی گفت و لب هاش به سمت پایین خم شدن و جنو فکر کرد 'این حجم از دلنشین و کیوت بودن دو تا برادر طبیعیه؟'

بنظرش چه طبیعی بود چه نه، خیلی ظالمانه بود...چون با اون ویژگی می تونستن خیلی راحت هر کسی رو تو دام خودشون بندازن و اون رو مجاب به پیروی از خواسته هاشون کنن.

ɪɴᴊᴜɴɴɪᴇ || ɴᴏʀᴇɴDonde viven las historias. Descúbrelo ahora