~03~

293 83 98
                                    

رنجون انگشت های یخ زده اش رو دور فنجون چای سبزش حلقه کرد و از گرمایی که مثل مسکن به پوستش وارد می شد و خیلی زود تمام بدنش رو فرا می گرفت لبخند خسته ای زد. پلک هاش رو روی هم گذاشت و از شنیدن سکوت لذت برد...

اما آرامشش زیاد دووم نیاورد...
کسی دستش رو روی زنگ در گذاشته بود و ظاهرا قصد فاصله دادنش رو هم نداشت...
رنجون از شدت شوکی که بهش وارد شده بود کمی به سمت بالا پرید و دستش رو روی قلبش گذاشت.

اجازه بدید یه فکت کیوت رو براتون آشکار کنم...

هوانگ رنجون ترسیده ای که یه هودی زرد رنگ تنشه و دست کوچیکش که بین آستین بلند هودیش پنهون شده و روی قلبش قرار گرفته صحنه شیرینی رو ایجاد می کنه که می تونید تا چندین روز با فکر بهش حالتون رو خوب کنید.

سعی کرد نفس های به شماره افتاده اش رو به حالت نرمال برگردونه‌‌.
با عجله و اخمی که بین ابرو هاش جا خوش کرده بود به سمت در رفت و بدون اینکه از چشمی به فرد پشت در نگاه کنه با سرعت اون رو باز کرد و آماده بود تا فردی که آرامشش رو بهم زده بود رو به سخت ترین شکل ممکن تنبیه کنه.

اما با دیدن چهره‌ی خندون و چشمای هلالی شکل پسر پشت در سر جاش خشکش زد. ولی خیلی زود به حالت قبلش برگشت و از اینکه چهره‌ی پسر به هیچ وجه حالتی مثل تاسف رو منعکس نمی کرد آتیش خشمش بر افروخته تر شد...

"مشکل لعنتیت چیه؟ برای چی مثل یه بچه‌ی پنج ساله‌ی تخس دستت رو گذاشتی روی این زنگ بیچاره؟واقعا درک نداری؟"
رنجون که حالا از کالبد پسره همیشه موقر و مودبش خارج شده بود با عصبانیت رو به پسر قد بلند تر سوالاتش رو فریاد زد و بعد مثل کسی که چند کیلومتر رو دویده باشه شروع به نفس نفس زدن کرد.

"معذرت می خوام اینجونی...می دونم کارم اشتباه بوده ولی لطفا عصبانی نباش...این تنها راهی بود که برای اینکه تو درو باز کنی سراغ داشتم. وگرنه مطمئنم اگه تا یک هفته دیگه هم صبر می کردم تو درو باز نمی کردی"
جنو در حالی که لب پاینیش رو هر از گاهی به دندون می گرفت گفت و مثل پسر بچه ای که اتفاقی ظرف مورد علاقه‌ی مادرش رو شکسته و حالا می ترسه که تنبیه بشه از نگاه کردن به چهره‌ی عصبانی پسر که حتی در اون شرایط هم کیوت بود خودداری کرد.

قلب رنجون با شنیدن حرف های پسر قد بلندتر که اون لحظه مثل یه بچه‌ی پاک و معصوم به نظر می رسید کمی نرم شد.
با لحن ملایمی که کاملا با چند دقیقه قبلش متفاوت بود گفت
"باشه...فقط بگو برای چی اومده بودی؟"

"برای این..."
جنو گفت و دسته‌ی گل رز آبی رو به سمت رنجون‌گرفت.
با چشم های گرد شده نگاهش رو بین دسته گل و صورته جنو که هاله ای صورتی رنگ گونه هاش رو پوشنده بود چرخوند و دستش رو به سمت گل ها دراز کرد.
نمی دونست از عمد همیشه براش گل میاره یا نه چون، گل ها یکی از نقطه ضعف های اون بودن و جنو خواسته یا ناخواسته داشت به بهترین نحو از اون استفاده می کرد.
"من به تو گفته بودم دیگه اینجا نیای حتی توی پیام هم بهت گفتم و تو کمتر از یک ساعت بعد با یه دسته گل اومدی اینجا؟"

ɪɴᴊᴜɴɴɪᴇ || ɴᴏʀᴇɴTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang