امیدوارم این پارت رو دست داشته باشید😢💕
دسته گل رو توی دستش جا به جا کرد و نفس عمیقی کشید...
دستش رو به سمت زنگ دراز کرد و فشردنش مصادف شد با بالا رفتن ضربان قلبش.چند دقیقه گذشت و کم کم لبخندش داشت محو می شد که در به آرومی باز شد و جسهی کوچیک رنجونی که موهاش بهم ریخته بود و صورتش بی حس تر از هر وقت دیگه ای بود توی چارچوب در پیدا شد.
"بازم که اینجایی..."
صداش کاملا گرفته بود و این جنوی دلداده رو نگران می کرد...نگاهش رو توی صورت پسر مورد علاقه اش چرخوند و روی چشمای غمگینش ثابت شد.
بی توجه به حرف پسر بزرگتر قدمی بهش نزدیک شد و دست سردش رو توی دست گرفت
"حالت خوبه رنجون؟"و رنجون اونقدر خسته به نظر می رسید که انگار حتی حال پس زدن دست پسر رو هم نداشت.
بدون هیچ مکثی گفت
"نه اصلا خوب نیستم...امروز حوصلهی کل کل کردن ندارم...لطفا برو"این اولین بار بود که کلمهی 'لطفا' رو از رنجون میشنید اما هیچ حس خوبی از اون کلمهی چهار حرفی بهش منتقل نشد فقط و فقط غم بود...
اینکه رنجون مغرور ازش خواهش کرده بود نشونی از وخامت اوضاع بود."اما حالت خوب نیست...بذار پیشت بمونم"
رنجون لبخند کجی زد و سرش رو تکون داد.
"من دو ساله که اینجا تنهام و از پس خودم بر اومدم... نیاز نیست نگران باشی...و اگه واقعا برام ارزش قائل میشی فقط الان تنهام بزار"نگاه مرددش رو توی صورت پسر کوتاه تر چرخوند و درد توی قلبش بیشتر شد...
نمی دونست باید چیکار کنه...نمی خواست رنجون رو تنها بذاره، می خواست دستای سردش رو اینقدر توی دست بگیره تا گرم بشن.
می خواست اونقدر محکم بغلش کنه تا اون اشکایی که چشماش رو تبدیل به یه گوی درخشان کرده بودن چشمای قشنگش رو رها کنن...
همهی این ها عملی میشدن اگه...
اگه چشمای پسر جادوش نمی کردن و به پیروی از حرفای صاحبشون وادارش نمی کردن..."اگه این چیزیه که می خوای...پس میرم. مراقب خودت باش"
رنجون فقط سر تکون داد.جنو دستهی گل رو توی دستش فشرد و لب هاش رو به دندون گرفت تا قطرات اشکی که داشتن برای جریان پیدا کردن روی صورتش با هم رقابت می کردن کنار زده بشن...
نگاهی به پسری که داشت دور می شد انداخت و با دیدن دسته گل توی دستش اشکایی که تا اون لحظه کنترلشون کرده بود روی صورتش روون شدن...
و کنترل ذهنش از دست رنجون مغرور و سرد وجودش خارج شد..."جنو..."
با شنیدن صدای شکستهی پسر سریع متوقف شد و با نگرانی به سمتش برگشت و این نگرانی با دیدن صورت خیس از اشکش تشدید شد."نرو...پیشم بمون"
برای چند لحظه مثل یه مجسمه ثابت ایستاده بود و فقط به پسر غرق در اشک رو به روش خیره شده بود.
به گوش های خودش شک داشت. واقعا رنجونی که حتی جواب سلامش رو هم نمی داد این حرفو زده بود؟
مگه این حرفی نبود که آرزو داشت از زبون پسر بشنوه؟ پس چرا خوشحال نبود؟ چرا ناراحت و نگران بود؟ چرا می خواست به سمت پسر بدوه و اونو محکم بغل کنه...اونقدر محکم که دردش بگیره و لباسش خیس از اشکای اون بشه؟
YOU ARE READING
ɪɴᴊᴜɴɴɪᴇ || ɴᴏʀᴇɴ
Fanfiction"...فکر کنم...عاشقش شدم!" "...تمامش یه نقشهی از پیش تعیین شده بود و تو فقط یه راه برای عملی شدنش جور کردی" جنو، پسر خوش اخلاق و مهربونی که طی یه شرط بندی باید ظرف 34 روز هوانگ رنجونه ساکت و مرموز رو جذب خودش کنه و در این بین با جنبه های دیگه ای از...