~13~

384 65 90
                                    


نگاهش رو از صفحه‌ی کتاب گرفت و به ماهی که با زیباییِ تمام در آسمان شب دلبری می کرد دوخت.
لبخندی از شباهت ماه و ستاره‌ی چشمک زنِ کنارش به پسری که یک ساعت قبل با رفتار و گفتارش باعث سرخ شدن گونه هاش شده بود، روی لب هاش شکل گرفت.

لی جنو با اون لبخند عجیب و غریبش و فریبندگی حرف هاش احساسات تازه ای رو توی قلبش می کاشت و رنجون مجبور بود هر شب قبل از خواب به تاریک ترین خاطرات زندگیش فکر کنه تا هیچ نوری به اون نهال های تازه نفس نرسه و قبل از اینکه شکوفه‌ های 'اعتماد و 'دوست داشتن' شروع به گل دادن کنن برای همیشه از بین برن.
اما با این وجود، روز بعد، لی جنو مثل یه باغبونِ خِبره از ناکجا آباد پیدا می شد و به اونا جون دوباره می داد و پسر رو گیج و گیج تر می کرد.

"به چی فکر می کنی؟"
صدای برادرش اون رو از افکارِ بی انتهاش بیرون کشیده و به عالم واقعیت باز گردوند.
"لی جنو"
با صدای آرومی گفت و به سمت پسر کوچیکتر برگشت و فنجونِ چایش رو از دست پسر که بی حرکت ایستاده بود گرفت.
"جدی میگی؟"
"تا حالا بهت دروغ گفتم؟"
"نه، ولی...بیخیال!"
مکثی کرد و با حیرت ادامه داد
"فکر می کردم ازش متنفری!"
و نگاهِ کنجکاوش رو به چشمهای بی حس برادرش دوخت.
"فقط ازش خوشم نمی اومد"
"الان چی؟"
"نمی دونم"
"داره ازش خوشت میاد"
پسر کوچیکتر با صدای آرومی گفت و فنجونش رو به لبش نزدیک کرد.

"نمی دونم می تونم بهش اعتماد کنم یا نه"
رنجون گفت و آهی کشید.
"جنو پسر خوبیه، مثل اون نیست"
"می تونم از تویِ چشمهاش صداقت رو بخونم ولی.‌‌.."
"ولی نداره! بذار قلبت هم نفس بکشه! اونقدر به مغز و عقلِ لعنتیت تکیه نکن!"
چنلو میون حرف پسر پریده و با سرعت گفت و پسری که به نقطه‌ی نامعلومی چشم دوخته بود رو تنها گذاشت...

- DAY 19 -

نگاه دیگه ای به پسر که غرق خواب بود انداخت و لبخندی زد...
"پسره‌ی لوس!باید بیدارت کنم یا بذارم همینجوری بخوابی و گردن درد بگیری؟ هوم؟"
پسر مو قهوه ای با صدای آرومی از پسر بزرگتر که در حالی سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده به خواب رفته بود پرسید و ادامه داد.
"می دونی اگه بجای من یکی دیگه اومده بود چی می شد؟ باید درو قفل می کردی پسر بد"
آهی کشید و اجازه داد سکوت تمام فضای مغازه‌ی کوچیک پسر رو و زیباییِ پرستیدنی صاحب مغازه تمام روحش رو از آن خودشون کنن.

"ببخشید"
با شنیدن صدای شخص سومی نگاهش رو از پسر گرفت و لبخندِ محوی تحویل دختر جوان داد.
"چه کمکی از دستم بر میاد؟"
"این کتاب ها رو می خواستم"
دختر گفت و کاغذی رو به سمتش گرفت.

بعد از رفتن دختر به سمت رنجون برگشت که با دیدن چشم هایِ نیمه بازش "اوه"ای گفت و منتظر حرکت بعدیِ پسر موند.
"اینجا چیکار می کنی؟"
جنو تک خنده‌ای کرد و ناباور گفت
"هنوز بیدار نشده داری غر می زنی! این بجای تشکرته؟"
رنجون کش و قوسی به خودش داد و جنو سعی کرد نگاهش رو از کمر باریک پسر بگیره...
"تشکر بابت چی؟"
"اینکه حواسم به مغازه‌ات بوده، جواب مشتریت رو دادم و از کتمم‌ به عنوان پتو برای جناب عالی استفاده کردم"
جنو با افتخار گفت و دست به کمر شد و ابرویی بالا انداخت.
"خب که چی؟ وظیفه ات بود! تو باعث شدی دیشب نتونم بخوابم"
رنجون در حالی که با پشت دست چشمش رو مالش می داد جوری که انگار با خودش صحبت می کنه گفت و با شنیدن " منظورت چیه؟" از زبون پسر برای چند لحظه نفس کشیدن رو فراموش کرد!

"هیچی‌.‌‌..منظوری نداشتم"
"اووو! کاملا معلومه که راست میگی! داشتی به من فکر می کردی نه؟ هوم؟"
صدای جنو پر از شیطنت بود و چشمهاش از اون حد ریز تر نمی شدن!
"کمتر چرت و پرت بگو لی!"

رنجون چشم غره ای به پسر رفت و اشاره‌ای به گل هایِ صورتی رنگ کنارش کرد و ادامه داد
"چرا هر بار گل میاری؟و چرا پیونی؟"
جنو لبخند محوی زد شونه‌ای بالا انداخت.
"نمی دونم، وقتی می بینمشون یاد تو میفتم"
"پیونی گل موردعلاقه‌امه"
رنجون لبخند تلخی زد و آهی کشید و "بیخیال"ی گفت و کت پسر رو به دستش داد.
"باید بیدارم می کردی"
"معصوم‌تر و زیباتر از اون بودی که بتونم بیدارت کنم"
جنو لبخندی زد و رنجون زیر لب فحشی داد و صورتش رو به سمت دیگه‌ای گرفت.
"چرا اینجوری باهام حرف می زنی؟"
پسر بزرگتر بعد از چند لحظه با صدای آرومی پرسید و نیم نگاهی به پسر دیگه انداخت
"چجوری حرف می زنم؟"

قبل از هر چیز بذارید یه حقیقت کوچولو رو واسه‌اتون فاش کنم:
لی جنو شیطون ترین ساموید در تمام دنیاست، یه پاپی که عاشق اذیت کردن روباهای که اسمشون رنجون باشه است...
ولی می دونید؟ روباه‌های خاکستری هم به اندازه‌ی ساموید ها باهوشن و به همین خاطر بود که روباهِ خاکستری ما خیلی زود متوجه قصد "پاپی نو" شد و بازی رو به نفع خودش تموم کرد.

"چجوری حرف می زنی؟ مثل آدمایِ چرت و پرت گو"
جنو شوکه تک خنده ای کرد و دستی به موهاش کشید.
"تو..."
"من چی هان؟"
"خیلی بی انصافی!"
جنو با صدای شکسته‌ای گفت و نگاه رنجون رنگِ پشیمونی گرفت...
"متاسفم...فقط می خواستم شوخی کنم"
اون لحظه هوانگ رنجون شبیه به یه پسر ده ساله خطا کار شده بود که سعی در قانع کردن مدیر مدرسه برای گذشتن از اشتباهش داشت و اونقدر دوست داشتنی شده بود که اگه هر وقت دیگه‌ای بود پسر مو قهوه‌ای صورتش رو غرق بوسه می کرد!

اما جنو، اون جنویِ چند دقیقه قبل نبود...
قلبش برای چندمین بار با اون دو کلمه‌ی لعنتی ترک برداشته بود و حالا اون فقط می خواست به اتاقش پناه ببره و با کوبیدن مشتهاش به کیسه بوکسش ذهنش رو از تمام افکار مربوط به اونها خالی کنه.
"مهم نیست...دیگه میرم"

جنو رفت ولی رنجون تا ده ها دقیقه بعد به جای خالیش چشم دوخته و خودش رو سرزنش می کرد...
چرا همیشه گند می زد؟
قلبش می خواست که با پسر مهربون باشه اما زبونِ زهر آلودش فقط به پسر آسیب می زد و همه چیز رو خراب می کرد.

"فکرکنم باید یه جوری ازش معذرت خواهی کنم‌"
زیر لب گفت و نگاهش رو به صفحه گوشیش دوخت...

تا وقتی که به تخت بره بارها با جنو تماس گرفت اما تنها صدایی که شنیده می شد بوق اشغالی بود.
لی جنو کجا بود؟
اون که نمی خواست مثل یه پسر بچه قهر کنه نه؟


سلام سلام~
ببینید کی برگشته😏
آه! دلم برای اینجا تنگ شده بودT^T
امیدوارم که حال همه‌اتون خوب باشه🌸💕
اگه این پارت کوتاه بود شما به بزرگیِ قلبایِ مهربونتون ببخشید دیگه🙂💞

خب...
من این مدت یه مقدار ایده‌های جدید به ذهنم اومد و دوباره روند اینجونی رو تغییر دادم:']
باشد که گند نزده باشم:)))
و آممم...
من یه چنل کوچولو زدم که نوشته هامو می ذارم اونجا اگه دوست داشتید خوشحال میشم میزبانتون باشم🌱
@selenophile_motel
*قایم شدن پشت رنجون و پوشاندن گونه های سرخ خود*


_🌙_

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Oct 12, 2020 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

ɪɴᴊᴜɴɴɪᴇ || ɴᴏʀᴇɴDonde viven las historias. Descúbrelo ahora