~01~

560 89 132
                                    

"ایش! خسته شدم...بسه!"
دونگهیوک با صدای آروم و کلافه ای گفت و کتابی که دستش بود رو محکم به شونه‌ی پسر مو قهوه ای که کنارش نشسته بود زد و پسر فقط با لبخند همیشگیش نگاهش کرد.
به هر حال بعد از هشت سال دوستی به اخلاق دوست شر و شیطونش عادت کرده بود و مهم تر اینکه اون لی جنو بود؛ پسر مهربونی که همه عاشق لبخنداش بودن.
به نظر اون همینکه دونگهیوک تونسته بود یک ساعت و دو دقیقه یک جا ثابت بشینه خارق العاده بود...

"من نمی فهمم برای چی باید آخر هفته‌امون رو توی این کتابخونه‌ی کوفتی بگذرونیم؟ همه اش هم تقصیر این لی جنوِ احمقه! این انتخابه تو داری؟ اصلا من چرا هنوز با توی بی نمک دوستم؟بی..."
پسر عصبانی به غر غر کردنش ادامه داد اما با دیدن لبخند دوست پسرش خودش رو به بازوی اون چسبوند و با لحن لوسی که به اندازه‌ی زمین تا آسمون با لحن چند لحظه قبلش فاصله داشت گفت
"مارکی...بیا بیخیال این دوتا جوجه رنگی بشیم و دوتایی بریم کلییی خوش بگذرونیم هوم؟"

مارک خندید و دستی تو موهای نرم دوست پسرش کشید.جنو به چشماش تابی داد و ادای اوق زدن در آورد... و این حرکتش از چشم های دونگهیوک که اون لحظه مثل یه آتشفشان نیمه فعال بود دور نموند...

"چیه هاننن؟برای چی چشماتو اینجوری میکنی؟سینگل بدبخت! فکرنکن حواسم بهت نیست تا به حال هفت بار همچین حرکتی رو ازت دیدم اگه یه بار دیگه تکرار بشه زنده ات نمی ذارممم"
"ساکت شو مغز فندوقی!فکر کردی من میشینم تا تو هر بلایی دلت خواست سرم بیاری؟در ضمن من سینگل بدبخت نیستم خیلی هم خوشحال، سرزنده و خوشتبختم و با چشمام هم هر کاری بخوام انجام میدم"

دونگهیوک دندوناش رو بهم سایید و دست مشت شده اش رو به سمت جنو گرفت.
درسته جنو پسر خوش اخلاقی بود که با هیچ کس بد حرف نمی زد اما درمورد دونگهیوک همه چیز فرق می کرد...یه حس خاصی اون رو به کل کل کردن با دونگهیوک وادار می کرد.
اون دوتا نمی تونستن یه روز رو بدون دعوا کردن با همدیگه پشت سر بذارن و این باعث می شد خیلی ها در نگاه اول فکر کنن اون دو تا دشمن های خونی همدیگه ان!

اما در باطن...هر دو شون از رابطه اشون و داشتن همدیگه خوشحال و راضی بودن و همیشه حواسشون به دیگری بود اما در ظاهر همیشه مثل سگ و گربه بودن!

"آره تو که راست میگی!اینا رو نگی چی بگی؟اصلا تا حالا تونستی مخ یه نفر رو بزنی؟تا به حال حتی یه دوست دختر یا دوست پسر هم نداشتی"
دونگهیوک گفت و با تاسف سری تکون داد.

دو پسر دیگه فقط بی صدا قهقهه میزدن و جنو حس میکرد غرورش جریحه دار شده و اون لحظه چیزی گفت که در حالت عادی حتی یک درصد هم امکان نداشت اون رو به زبان بیاره.

"می دونی چیه؟ همین الان یه نفر رو انتخاب کن و کاری میکنم که اون طی دو هفته عاشقم بشه"
"دو هفته؟تو این مدت آخه کی عاشق میشه؟جناب عالی در بهترین حالت فقط شماره طرفو گرفتی.‌..اصلا کی عاشق تو میشه؟"
"هیچ کس هم عاشق تو نمیشد مطمئنم مارک هیونگ رو هم جادو کردی وگرنه اونم ازت متنفر بود! اصلا تو فقط یه اسم بگو بقیه اش به خودم مربوطه"

ɪɴᴊᴜɴɴɪᴇ || ɴᴏʀᴇɴحيث تعيش القصص. اكتشف الآن