~05~

234 64 77
                                    

"مطمئنی که فقط می خوای دوستم باشی؟"
جنو لبش رو تر کرد و به قیافه‌ی جدی رنجون زیر چشمی نگاه کرد.
نمی دونست چی باید بگه...
باید حقیقت رو می گفت و پسر کوتاه تر رو از خودش می روند.
یا دروغ می گفت و شاید کمی شانس برای نزدیک شدن بهش پیدا می کرد.

"نمی خوای چیزی بگی؟"
"چرا...آم خب، من..."
با به صدا اومدن دوباره زنگ بالای‌ در رنجون به اون سمت چرخید و بی توجه به جنو به سمت مشتری های جدیدش رفت.
جنو نفسش رو پر صدا بیرون داد و دستی به چشماش کشید.

نگاهی به رنجونی که لبخند کمرنگی روی صورتش بود انداخت و بیشتر به اینکه اون از موزه‌ی آثار هنری فرار کرده پی برد!

نمی تونست بیشتر از این اونجا بمونه نیاز داشت تا با خودش خلوت کنه.
به سمت رنجون رفت و دستش رو روی شونه اش گذاشت تا اونو متوجه خودش کنه.
"من دیگه میرم...بعدا می بینمت"
رنجون کاملا به سمتش چرخید و دست به سینه شد
"یه بار می خواستم باهات صحبت کنم و حالا داری فرار می کنی؟...آه اصلا ولش کن! مهم نیست همین که دیگه اینجا نبینمت کافیه!می تونی بری"
دستش رو به سمت در گرفت و با تکون دادن صورتش به اون سمت اشاره کرد.

جنو نفس عمیقی کشید و خرد شدن بخشی از قلبش رو حس کرد...
واقعا دوست داشت رنجون مهربون تر باهاش برخورد کنه اما اون فقط اخم و لحنی تند و بی حس رو از پسر دریافت می کرد و این قلبش رو به درد می آورد.
اما اون هنوز مثل یه آدم‌ فراموشکار دوستش داشت.
لبخند تلخی زد و بدون‌ اینکه چیزی بگه از مغازه بیرون رفت.

ذهنش تبدیل به یه صفحه‌ی خط خطی شده بود و اون ابداً نمی دونست که چیکار باید بکنه یا حتی کجا باید بره.
حال بدی داشت و سر گیجه اش داشت اوضاع رو بدتر می کرد.

گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و لیست مخاطبینش رو برای پیدا کردن کسی که بتونه کمکش کنه بالا و پایین کرد.
و درنهایت به این نتیجه رسید که باید دایره دوستاش رو گسترش بده و تو انتخابشون بیشتر دقت کنه...

اونجا ۷۲ تا شماره ‌بود اما جنو مطمئن نبود که هیچ کدوم بتونن کمکی بهش بکنن...
چون هیچ کدومشون به یه پسر رام نشدنی دل نبسته بودن تا اون بتونه از تجربه اش استفاده کنه.

تصمیم گرفت با یکی از خطرناک ترین افراد زندگیش تماس بگیره...
مارک لی!...
در واقع مارک کاملا بی خطر بود‌...یه بچه شیر کاملا آروم‌. مشکل اصلی دوست پسره همیشه حاطر در صحنه اش بود که نقش یه *پاندای سرخ رو با قدرت هر چه تمام تر تو زندگیه جنو ایفا می کرد.

با اولین بوق مارک جواب داد و جنو امیدوار شد که دونگهیوک کنارش نیست. به هر حال اگه دوست پسرش کنارش بود اینقدر زود جواب نمی داد نه؟
"هی نو! چی شده یادی از این رفیق تنها کردی؟"
"باز با هیوک دعواتون شده؟"
"خیلی ضایع بود؟"
"کاملا!هر وقت میگی 'تنها' یعنی یه مشکلی داری"
"اوه! خیلی خوب منو میشناسی خوشحالم...کاش هیوک هم متوجه می شد"

ɪɴᴊᴜɴɴɪᴇ || ɴᴏʀᴇɴTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang