در به آرومی بازشد و جسهی کوچیک رنجون مقابل چشمای دلتنگ جنو ظاهر شد.
جنو لبخند متحیری زد و خیس شدن چشماش رو حس کرد.
با ناباوری قدمی به سمت پسر برداشت و دستش رو به سمتش دراز کرد...
و با برخورد دستش به شونهی پسر لبخند درخشانش که چند روزی بود اون رو از خودش محروم کرده بود روی لب هاش شکل گرفت.
به چشمای رنجون نگاه کرد که باز هم مثل قبل پر از خالی بودن، شاید عجیب بود ولی با دیدن همون چشم ها هم احساس آرامش می کرد"باز هم که اینجایی لی جنو"
جنو تک خنده ای کرد...
نمی دونست به خاطر دلتنگیِ یا واقعا صدای رنجون دلنشین تر و لحنش ملایم تر شده.
اما هر چی که بود باعث به پرواز در اومدن اون پروانه های رویایی توی وجودش شده بود.
"یااا!هوانگ رنجون، چجوری می تونی همچین حرفی بزنی هان؟یهو ناپدید شدی و نه روز تمام منو نگران خودت کردی و حالا همچین جمله ای تحویلم میدی؟واقعا که!"
جنو خیلی زود به خود واقعیش برگشته بود و حالا دست به کمر به رنجون چشم غره می رفت.رنجون سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با انگشتاش شد و با شرمندگی گفت
"متاسفم، فکر نمی کردم نگران بشی...انتظار داشتم بعد از دو روز بیخیال بشی و بری دنبال زندگیت"
جنو لبخندی زد و دستش رو روی شونه پسر کوتاه تر گذاشت و فشاری به اون وارد کرد.
"هی معلومه که نگرانت میشم.یهو تبدیل به یه روباه نامرئی شدی! و من اونقدر سنگ دل و بی احساس نیستم که به این اتفاق بی توجه باشم...و در ضمن تو یه جورایی یه بخش از زندگیم حساب میشی پس من این مدت دنبال زندگیم بودم"جنو لبخند گرمی زد و رنجون لبش رو به دندون گرفت.
خیلی وقت بود کسی اینجوری باهاش صحبت نکرده بود و این براش زیادی تازگی داشت اونقدر که باعث شده بود گونه هاش هم تبدیل به دو تا توت فرنگی تازه بشن..."ممنون که نگرانم بودی و اون روز کنارم موندی..."
جنو با چشم های درشت شده از تعجب به رنجون خیره شد و حرفی که زده بود رو توی ذهنش مرور کرد.
هر چقدر بیشتر فکر می کرد کمتر باور می کرد که اون حرف رو از زبون اون روباهه قطبی شنیده.
شاید اگه بهش می گفتن خورشید از غرب طلوع کرده کمتر شگفت زده می شد..بعد از چند ثانیه که از شوک در اومد لبخند محو شده اش رو ترمیم کرد و با لحن شیطونی درحالی که خودش رو وبه سمت پسر خم می کرد گفت
"اگه می خوای تشکرت رو بپذیرم دعوتم کن بیام داخل"
رنجون خودش رو عقب تر کشید نفسش رو پر صدا بیرون داد
"تشکرمو بپذیری؟ اصلا نپذیر! فکر کردی مهمه برام؟آیش! باید مثل قبل باهات سرد برخورد می کردم اشتباه کردم خواستم باهات خوب صحبت کنم...حالا هم برو، تازه اومدم می خوام استراحت کنم و کارای مهم تری جز کل کل کردن با تو دارم"
در رو به قصد بستن به سمت جلو هول داد اما با وجود پای جنو این کار غیر ممکن شد.
"پاتو از اونجا بردار"
"نمی خوام...رنجونا سرد نشو دوباره... قول میدم پسر خوبی باشم"
جنو با لحن کیوتی گفت تا بتونه سرمای تو صدای پسر رو گرم تبدیل کنه.
اما با چشم غره رنجون فقط تونست لبخند دست پاچه ای بزنه و خودش رو به عقب بکشه.

ESTÁS LEYENDO
ɪɴᴊᴜɴɴɪᴇ || ɴᴏʀᴇɴ
Fanfic"...فکر کنم...عاشقش شدم!" "...تمامش یه نقشهی از پیش تعیین شده بود و تو فقط یه راه برای عملی شدنش جور کردی" جنو، پسر خوش اخلاق و مهربونی که طی یه شرط بندی باید ظرف 34 روز هوانگ رنجونه ساکت و مرموز رو جذب خودش کنه و در این بین با جنبه های دیگه ای از...