بویونگ با لبخند سیب توی دستش رو گاز زد. محصول امسالشون هم مثل سالای قبل عالی دراومده بود! اون اشرافای احمق زیادی برای خوردن یه همچین میوه های آبداری کثیف بودن.
ولی چه میشد کرد؟! اگه میخواستن پول دربیارن باید محصولاشون رو به قیمت خوبی میفروختن._ چرا انقدر خوشمزن؟ به چه دلیل کوفتی ای باید بدمشون یه اون از خود راضیا؟! اونا قدر همچین چیزایی رو نمیدونن که!
زیر لب با خودش غرغر میکرد و سمت خونشون میرفت. امیدوار بود بتونه حداقل یکم از محصولاشون رو نگه دارن. واقعا امسال بهتر از همیشه از آب دراومده بود!
به آسمون نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. با اینکه فقط کشاورزای روستایی بودن ولی بویونگ زندگیشو دوس داشت.
اینکه بتونه کتابای مختلف رو از کتابخونه ی شهر بگیره و انقدر بخونتش تا همه ی خط هاش رو حفظ بشه یا انقدر از تو باغشون سیب بچینه و بخوره تا دیگه حتی نتونه نفس بکشه!
با دیدن چیز بزرگ و عجیبی که از آسمون داشت میفتاد وسط باغشون، سیب از دستش افتاد.
_ نه نه نهههههههه اگه بیفته رسما بدبخت میشیم!!
جیغ وحشتناکی زد و سمت باغشون دوید. نباید بلایی سر محصولاشون میومد! شوخی که نبود پولشون با فروش اونا درمیومد!
وقتی به باغ رسید انتظار هرچی رو داشت جز این! مطمعن بود داره خواب میبینه.
_کیم بویونگ خیالاتی شدی! بخاطر کتاب دیروزته! مگه میشه ادما هم بال داشته باشن؟ خیالات رو تمومش کن!!!
دستش رو دور خودش پیچیده بود و همینطور که میلرزید به خودش دلداری داد. البته حرفش درست بود! انسانها که بال نداشتن!
موجود رو به روش اصلا انسان نبود و این دقیقا چیزی بود که تو مخش رژه میرفت ولی جرات نداشت به خودش اعتراف کنه!
توی رمانا و کتابا که زندگی نمیکرد محض رضای خدا اون فقط یه دختر روستایی بود که یه زندگی عادی و تخمی داشت همین!
با تکون خوردن بال اون موجود جیغ بلندی زد و چند قدم عقب رفت. نیشگون ریزی از دستش گرفت و وقتی درد رو احساس کرد؛ رنگش بیشتر پرید.
_من تو رمانای عجیب و تخیلی نیستم این واقعیه! خوابم که نیستم!! اگه از این موجود وحشتناکا باشه که بخواد از انسانها انتقام بگیره چی؟؟؟ من هنوز بچم نمیخوام بمیرم!
کم کم داشت اشکش درمیومد که ناله ی ریزی از سمت اون موجود شنید. واقعا کنجکاو شده بود ببینه اون موجود چه شکلیه ولی ترسش نمیذاشت. شاید بهتر بود به خانوادش میگفت!
_آره باید بهشون بگم!! این شکلی خطرش کمتره!
در عرض چند دقیقه خودشو به خونشون رسوند! مادرش مشغول درست کردن غذا بود پدرشم خواب بود ولی این باعث نمیشد عقب بکشه!
YOU ARE READING
𝕄𝕐 𝕎𝕆ℝ𝕃𝔻✨
Fanfictionچانیول هرگز فکر نمیکرد که موجودات خیالی ای که معمولا تو گوشی سهون باهاشون ملاقات میکرد واقعی باشن. چه برسه به اینکه یکیشون رو بخواد تو خونش نگه داره. اونم نه هر موجودی رو؛ یه فرشته که از بخت بدش بالهاش سیاهه و کل فرشته ها طردش کردن! ✨🧚♂️ 🌎✨🌎✨🌎✨...