سویون با حرص نگاه بدی به فرشته ی روبه روش کرد.
_پس کار تو بود نه؟!بکهیون بی توجه به حرف سویون با خونسردی گفت:
_ما هرچی میخوای بهت میدیم... توام درعوض کاری که بهت میگیم رو انجام بده. همین شکلی کار میکردین دیگه! پس حرف اضافه نزن!سویون با حرص لبشو گاز گرفت. این بچه پررو حتی اگه یه فرشته هم بود حق توهین کردن بهش رو نداشت!
_کارتون به من ربط نداره! میتونین برین یجای دیگه... تو نقشه هامو خراب کردی! چرا باید بهت کمک کنم؟!
بکهیون بازم خونسرد جواب دختر پرروی رو به روش رو داد:
_چون ما قراره چیزی در قبالش بهت بدیم! چی میخوای؟! بگو و کار ما رو انجام بده جادوگر!سویون نگاهی به اطرافش انداخت. چانیول و سهون با اخمای توهم داشتن طرفش لیزر پرت میکردن و از طرف دیگه روبه روش اون فرشته ی اعصاب خورد کن با اون دورگه نشسته بودن و یکم زیادی آروم به نظر میرسیدن. از هفته ی پیش که چان به هویتش پی برده بود خیلی فکر کرده بود. اینکه چطور کسی که تا دیروز از تخیلی بودن گونه های دیگه صحبت میکرد، به غیر از اینکه باهاشون آشناست و میدونه واقعیت دارن، حتی تونست بفهمه سویون یه جادوگره؟! با اینکه سویون مطمعن بود که دوست پسرش که حالا دوست پسر سابقش به حساب میومد، قطعا انسان نیست ولی امکان نداشت همینجوری و یهویی نیروش فعال بشه و بتونه نیروی هرگونه رو تشخیص بده.
بارها تو اون هفته از غرورش گذشته بود و به چان زنگ زده بود تا حداقل بدونه چطوری تونسته هویتش رو بفهمه ولی هربار تماسش رد میشد و سویون برای اینکه بیاد خونه ی چان زیادی مغرور بود! و بالاخره وقتی امروز صبح چان بهش زنگ زد اونقدری متعجب و هیجان زده شد که با گفتن «گور بابای غرورم!» با کله تماسو جواب داد و به محض وصل شدن تماس صدای فریاد «عجوزه ی عوضی گمشو بیا خونم!» چان باعث شد حس کنه پرده ی گوشش به خون ریزی افتاده!
حقیقتا الان که فهمیده بود همه ی این اتفاقا زیر سر یه فرشته ی فسقلی عجیبه عصبی شده بود. اون اتفاقی که منتظرش بود خیلی با اصل ماجرا فرق داشت. چان تا الان باید متوجه میشد که چیه و به سویون درباره ی هویتش میگفت نه اینکه مثل برج زهرمار بالا سرش بایسته و ازش بخواد یه کار تخمی انجام بده. شاید همه ی اینا باعث شده بودن جوری به اون فرشته نگاه کنه که انگار خانوادش توسط اون لعنتی به قتل رسیدن!
بالاخره صبر چان به سر اومد و با حرص غرید:
_عجوزه کاری که گفتیمو انجام بده! یه کاری کن همه فکر کنن اون کوفتیا تقلبی بوده! فقط همینجوری میبخشمت!
سویون تکخند بلندی کرد و از روی مبل بلند شد و سمت چان برگشت:
_آقای پارک! فکر کردی برام مهمه که ببخشیم یا نه؟! اصلا اینا به کنار، حس کردی الان که میتونی یه جادوگر تشخیص بدی و یه فرشته و دورگه تو خونت داری خیلی شاخی نه؟!
بی توجه به توهم رفتن صورت چان از عصبانیت و قرمز شدنش ادامه داد:
_ این دوتا لعنتی ای که آوردی تو خونت فقط باعث بدبختی خودت میشه! میدونی چند نفر از اطرافیانت جادوگرن؟!
YOU ARE READING
𝕄𝕐 𝕎𝕆ℝ𝕃𝔻✨
Fanfictionچانیول هرگز فکر نمیکرد که موجودات خیالی ای که معمولا تو گوشی سهون باهاشون ملاقات میکرد واقعی باشن. چه برسه به اینکه یکیشون رو بخواد تو خونش نگه داره. اونم نه هر موجودی رو؛ یه فرشته که از بخت بدش بالهاش سیاهه و کل فرشته ها طردش کردن! ✨🧚♂️ 🌎✨🌎✨🌎✨...