✨آنه شرلی✨

1K 323 126
                                    

چانیول با تردید به فرشته ی مصمم روبه روش نگاه کرد:
_مطمعنی که قرار نیست پخش زمین بشیم. آخه خودت گفتی خیلی وقته رو ارتفاع پرواز نکردی!

بکهیون بی توجه به چانیول نفسشو محکم بیرون داد و با سینه ی جلو داده سعی کرد خودشو قوی و جدی نشون بده:

_نگران نباش تو فقط کافیه از بالا به زمین نگاه کنی و بگی خونت کجاست تا من ببرمت اونجا. وقتی رفتم سمت چادراتون فهمیدم که ظاهرا دوستات خیلی وقته رفتن چون اثری ازشون نبود... پس میبرمت خونه!

چانیول فقط سرشو تکون داد. حتی فکر اینکه دوستاش نموندن تو جنگل و بدون اون رفته بودن قلبشو درد میاورد. میدونست به غیر از ریوجین که به طرز عجیبی ازش نفرت داره دیگران اونقدرا هم ازش بدشون نمیاد؛ پس چرا بدون چان برگشتن؟؟ یعنی سعی نکردن حداقل خود چان برگرده فقط همه چیزو جمع کرده بودن و رفته بودن!

نگاهشو به ماه کامل داد و ناخوداگاه لبخندی زد. ماه رو به طرز عجیبی میپرستید و فرقی نداشت چه زمانی و کجا ببیندش در هرحال چشماش برق میزدن و خوشحالی عجیبی تو سراسر بدنش پخش میشد.

_قبول دارم ماه قشنگه ولی الان باید بریم... من به خاطر بالهام فکر نکنم بتونم تو روز بدون اینکه دیده بشم پرواز کنم!

چانیول سمت فرشته برگشت. بکهیون بالهاش رو باز کرده بود و اماده ی پرواز بود. اگر این تصویر رو توی تی وی میدید قطعا از شکوه و زیباییش شوک زده اشک میریخت ولی الان احساس میکرد هیچ چیزی نمیتونه مود بدش رو درست کنه حتی دیدن همچین چیز فوق العاده ای.  پس فقط سرشو تکون داد و سمت بک رفت.

صبح که تو خونه ی یه فرشته که نه به عنوان حیوون خونگی بلکه به عنوان یه دوست و همراه یه گرگ تو خونش نگه میداره به هوش اومد و بلافاصله با دیدن اون گرگ غش کرد؛ هیچ فکرشو نمیکرد بتونه بدون اینکه بلرزه و سکسکه اش بگیره جلوی بک بایسته و به گرگی که در فاصله ی نچندان دوری ازش؛ خیلی بی حس ایستاده بود حتی توجهم نکنه. خب با اون حرکتی که اون احمق عجیب غریب روش زده بود عمرا دیگه از همچین چیزایی که حالا پیش پا افتاده به نظر میومدن می ترسید!

«فلش بک»

بکهیون با حرص به پسری که با اون چثه ی بزرگش از گرگش ترسیده بود و غش کرده بود نگاه کرد. خب گرگ که ترس نداشت!! درسته که اون طلایی خیلی بی اعصاب بود ولی ترسناک نبود. اون حتی خرگوش هم نخورده بود و همیشه وقتی شکار میکرد یکمش رو به بک میداد تا اونم بخوره... چون بک حتی اگر میخواستم نمیتونست شکار کنه. اون یه فرشته بود حتی حق آسیب به بقیه رو نداشت چه برسه به کشتن یه حیوون و خوردن گوشتش. حتی بعضی وقتا مهربونم میشد و اگر حال بک بد بود میذاشت بک روی بدن گرم و نرمش لم بده و یه دل سیر گریه کنه.

سمت گرگ برگشت و به چشمای مثل همیشه بی حوصله اش نگاه کرد:

_واقعا ترسناکی؟ پس اگه ترسناکی چرا من هیچی حس نمیکنم؟!  تو که خیلی مهربونی!!

𝕄𝕐 𝕎𝕆ℝ𝕃𝔻✨Where stories live. Discover now