_ناخونات تموم شدن هیونگ! بسه دیگه!
با شنیدن صدای بی حوصله ی سهون نگاهشو از ساعت گرفت و با گیجی بهش نگاه کرد. انقدر که به بکهیون فکر کرده بود، مغزش کاراییش رو از دست داده بود و نمیتونست یه کلمه از حرفای سهون رو بفهمه. سهون با دیدن قیافه ی چان با ناامیدی آه کشید._اوکی هیونگ ادامه بده!
بعد نگاهش رو از چان گرفت و همونجور که دستاش داخل موهای لوهان حرکت میکردن، زیر لب غر غر کرد._کجا مونده؟ تا الان میتونست دوبار بره و بیاد! فاک من بستنی میخوام!
شاید اگر کسی از دور سهون رو میدید فکر میکرد داره سعی میکنه با نوازش موهای لوهان آرومش کنه یا بهش امید بده ولی خب اینطور نبود! نه اینکه ناراحتی و شوکه شدن لوهان براش اهمیتی نداشته باشه ولی فعلا بدجوری بستنی میخواست و نمیتونست روی «دوست خوبی بودن» تمرکز کنه. بعدا هم میتونست لوهان رو دلداری بده و باهاش حرف بزنه ولی بعدا که بستنی نمیخواست! بکهیون هم انقدر داشت لفتش میداد که سهون میخواست بزنه زیر گریه!
چانیول فقط داشت به بکهیون فکر میکرد. بکهیون این وقت شب تنها بود. کوچه ها خلوت بودن. بکهیون یه پسر کوچولوی مظلوم بود. نکنه بهش تجا...
«نه نه پارک چانیول! اون که بچه نیست. از توام بزرگتره اونم چند صدسال، شایدم هزار سال! نه نه... احمق اصلا اون خودش خواست تنها بره تو چرا عذاب وجدان داری؟ »
یه نفس عمیق کشید و انگشتش رو از تو حلقش در آورد. آخرین باری که از اضطراب دستش رو کرده بود تو حلقش و گاز گازیش کرده بود برمیگشت به دوران دبستانش! همون موقعی که درس نخونده بود و میترسید معلم اون رو بیاره پای تخته! باورش نمیشد دوباره اون کار چندش رو انجام داده. سرشو تکون داد و با اکراه نگاهش رو از انگشت تفی اش گرفت و به لوهان مسخ شده داد.
_فرشته ها نیروی خاصی چیزی دارن؟
نمیدونست چرا همچین سوالی پرسیده بود. هنوزم برای بک نگران بود و امیدوار بود حداقل به واسطه ی فرشته بودنش یه قدرتی داشته باشه تا از خودش محافظت کنه.
لوهان همونجور که نگاهش به تلویزیون خورد شده ی چان میخ شده بود آروم جواب داد.
_صلح طلب ترینن. از اونا که فکر میکنن همه چی با گفتگو حل میشه. فقط در برابر شیاطین وحشی میشن... پس نه! قدرت خاصی ندارن. مخصوصا اگه بال هاشون نباشه... که بکهیونم بالهاش تا صبح نامرئیه. حالا با خیال راحت به نگران بکهیون بودن ادامه بده!
توجهی به، به پراوز دراومدن روح چان نکرد و دوباره به فکر فرو رفت. معلق شدن تلویزیون کار اون بود. یعنی نیروی اون گردنبند هم همین بود؟ اجسام رو معلق میکرد؟ نگاهش رو بالاخره از تلویزیون گرفت و به مچ دستش داد. اون نشان عجیب که اون موقع آبی شد و درخشید. ولی چرا؟ اصلا چرا یهویی نیروش فعال شده بود؟ چرا این گردنبد کوفتی یه دفترچه راهنما نداشت؟ تنها چیزی که میدونست این بود که این گردنبد منبع دردسره! کاش یکم اطلاعاتش بیشتر از این بود.
ESTÁS LEYENDO
𝕄𝕐 𝕎𝕆ℝ𝕃𝔻✨
Fanficچانیول هرگز فکر نمیکرد که موجودات خیالی ای که معمولا تو گوشی سهون باهاشون ملاقات میکرد واقعی باشن. چه برسه به اینکه یکیشون رو بخواد تو خونش نگه داره. اونم نه هر موجودی رو؛ یه فرشته که از بخت بدش بالهاش سیاهه و کل فرشته ها طردش کردن! ✨🧚♂️ 🌎✨🌎✨🌎✨...