✨شروع چانبک پروجکت! ✨

1.3K 285 166
                                    

نگاهش رو بین احمق های دورش چرخوند و بعد از مطمئن شدن درباره ی اینکه قرار نیست خرابکاری ای بکنن، آینه اش رو از توی کیفش درآورد و بیخیال به صورتش خیره شد. تاج مشکی ای که روی سرش بود همزمان هم باعث غرورش می شد هم عصبانیتش. ولی هیچکدوم از احساساتش رو توی صورتش نشون نداد.

_چطور انقدر بیخیاله؟

_وقتی می تونیم خودمون انسان های بی مصرف رو بگیریم و بکشیم، آخه چرا باید بیایم اینجا؟!

لوسیا با خونسردی خودش رو بین مکالمه شون انداخت.

_انسان ها شاید احمق باشن ولی ما هم باید مواظب باشیم که متوجه مون نشن. نمی شد تند تند آدم بکشیم، حداقل تا قبل از اینکه قدرت مون بیشتر بشه.

با لبخندی که به اندازه ی چشم هاش تاریک بود به اون دوتا احمق نگاه کرد.

_فهمیدین چی می گم؟!

لبخندش جاش رو به بی حسی خاصش داد و نفس عمیقی کشید. نفس کشیدن توی این هوا همه رو وحشی کرده بود. این شامل حال لوسیا هم می شد ولی یاد گرفته بود، نشون دادن هرگونه ضعفی باعث از دست دادن موقعیتش می شد. هرچقدر هم از تاج روی سرش متنفر بود حاضر به از دست دادنش نبود. اونم بعد از این همه مدت دوندگی. لوسیا اون تاج رو حق خودش می دونست.

_به نظرت کافی نیست؟!

نگاه لوسیا بی حس روی برادرش، لوکاس نشست. می تونست حس کنه بقیه هم چقدر کلافه شدن و می خوان سریع تر از اینجا برن. ولی لوسیا نمی خواست. هنوز هم صدای جیغ ها و ضجه ها از توی چاه به گوشش می رسید. باید می تونستن تمام ارواح توی اون چان رو جمع کنن، وگرنه حالا حالا ها درگیر اون تابوت مسخره می موندن. ولی می دونست یکم دیگه اونجا موندن باعث میشه ارواح به جای اینکه غذای اون تابوت مزخرف بشن؛ توسط افراد وحشی اش تکه پاره بشن.

_بسه! برمی گردیم!

با خونسردی داد کشید و نگاه ناراضی اش رو به چاهی داد که داشت سریعا توسط اون احمق ها پوشیده می شد. صدای جیغ و ضجه... هنوزم از توی چاه به گوشش می رسید و بیشتر اعصابش رو به باز ی می گرفت؛ هرچند باز هم چیزی نشون نداد.

_این آخرین باری بود که ازت می گذرم. سعی کن احساسات کوفتی ات روی چهره ی بی ریختت تاثیر نذاره... برادر!

لحنش بی حس بود ولی لوکاس خوب متوجه خطرناک بودنش شد. لوسیا... کم کم داشت ترسناک تر از چیزی که لوکاس فکر می کرد، می شد. هیچ کس با این حال حق اعتراض نداشت. دقیق تر هیچ کس قدرت اعتراض یا در افتادن با لوسیا رو نداشت. حتی لوکاس!

نفس عمیقی کشید و همراه با بقیه راه افتاد و حالا بعد چند ساعت پرواز بالاخره بالای سر تابوت سنگی ایستاده بودن.

لوسیا مثل همیشه، با خونسردی خاص خودش، جعبه ای که پر از گوی های درخشان قرمز بود رو روی تابوت گذاشت. صدای جیغ، گریه، ضجه و التماس، از داخل گوی ها شنیده می شد ولی کسی حتی جرئت نداشت از این همه انرژی لذت ببره! نفس همه حبس شده بود. تنها کسی که مثل همیشه و طبق معمول خونسرد و بی حس به نظر می رسید؛ لوسیا بود.

To już koniec opublikowanych części.

⏰ Ostatnio Aktualizowane: Dec 24, 2020 ⏰

Dodaj to dzieło do Biblioteki, aby dostawać powiadomienia o nowych częściach!

𝕄𝕐 𝕎𝕆ℝ𝕃𝔻✨Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz