چشماش رو محکم روی هم فشار داد و به ساعت نگاه کرد. میدونست دیر وقته ولی نه تا این حد. نزدیک پنج صبح بود! از چشمای بیچاره اش داشت اشک میومد و از چند ساعت پیش اونقدر خمیازه کشیده بود که فکش درد گرفته بود.
نگاهی به چانیول کرد. هیونگش کتاب بزرگ و قدیمی ای رو به زور تو دستش نگه داشته بود و چشماش نیمه باز بودن. سهون میدونست هیونگش خیلی وقته خوابش برده؛ چون اونقدری میشناختش که بدونه چانیول معمولا با چشمای نیمه باز میخوابه. تو دلش حسرت خورد که خودش جای چان نیست و نگاهش رو به بکهیون داد. اونم وضع بهتری نداشت ولی خب علنی در حال بیهوش شدن بود! کله اش هرچند لحظه سقوط میکرد و محکم به کتاب توی دستش میخورد و از درد چشماش دوباره باز میشد و... همینجوری داشت ادامه میداد! سری از تاسف تکون داد و نگاهش رو این بار به لوهانی داد که کنارش نشسته بود و با چشمای سرخ و گشاد شده در حال مطالعه بود. از وقتی که سهون بستنی رو به لوهان داده بود و لوهان کمی جون گرفته بود تا همین الان همه شون داشتن دنبال معنی اون علامت و ربطش به معلق شدن اجسام میگشتن. لوهان به شدت میلرزید و پای چپش رو مدام روی زمین تکون میداد. با تردید صداش رو صاف کرد.
_میگم... دیگه داره صبح میشه. یعنی صبح شد! بهتره بریم بخوابیم.
_شما برین بخوابین من خسته نیستم!
سهون آهی کشید و اخم کرد. لوهان داشت خودش رو داغون میکرد و این آزارش می داد. اینکه لوهان حتی حاضر نمیشد به خودش لحظه ای استراحت بده و بی وقفه به صفحه های کتاب زل بزنه قرار نبود به جواب برسونتشون. این بار با جدیت کتاب رو به زور از دستای لوهان بیرون کشید و اهمیتی به غر زدنش نداد. اون آهوی لجباز با این کارش فقط خودش رو اذیت میکرد. سهون باید جلوش رو میگرفت.
_بسه دیگه لو. بقیه اش رو بذار بعد خواب. الان مغزت به استراحت نیاز داره و مطمئن باش با کار کشیدن الکی ازش به هیچ جا نمیرسیم.
بعد با جدیت سمت دو نفری که خواب و بیدار بودن و دهن هردوشون باز مونده بود برگشت و سعی کرد به قیافه های مسخره اشون نخنده و جدیتش رو حفظ کنه.
_شما دوتا! پاشین برین تو جاتون بخوابین. گردنتون داره نصف میشه!
بکهیون و چانیول خدا خواسته از روی مبل بلند شدن و سمت اتاق هاشون رفتن. لوهان بی حس خواست از کنار سهون رد بشه و بره تو اتاق خودش و بک که سهون تز پشت یقه اش رو چسبید.
_شما کجا؟
_دارم میرم بخوابم! مگه همینو نمیخواستی؟
سهون ابرویی بالا انداخت و چشماش رو ریز کرد.
_از کجا معلوم میری بخوابی؟ برنمیگردی دوباره سر کتابا؟ متاسفانه نمیتونم بهت اعتماد کنم باید بیای پیش خودم بخوابی!
YOU ARE READING
𝕄𝕐 𝕎𝕆ℝ𝕃𝔻✨
Fanfictionچانیول هرگز فکر نمیکرد که موجودات خیالی ای که معمولا تو گوشی سهون باهاشون ملاقات میکرد واقعی باشن. چه برسه به اینکه یکیشون رو بخواد تو خونش نگه داره. اونم نه هر موجودی رو؛ یه فرشته که از بخت بدش بالهاش سیاهه و کل فرشته ها طردش کردن! ✨🧚♂️ 🌎✨🌎✨🌎✨...