فلش بک:
همونطور که تو ذهنش فحش میداد، دستمال رو محکم تر به زخم گوشه ی لبش فشرد. اون حرومزاده ها... حقشون بود برمیگشت و یه دور دیگه میزدشون! باورش نمیشد بازم از همون احمقای همیشگی کتک خورده. حساب روز هایی که میریختن سرش و میزدنش از دستش در رفته بود. ولی مطمئن بود که یه چند صد سالی شده دیگه! هرچند اون نمی ایستاد تا بزننش و کتکایی که میخورد رو صدبرابر بدتر تلافی میکرد!
با شنیدن باز شدن در بزرگ ورودی، نگاهش رو از زمین کند و به دوستش داد. مرد دختری رو که روی دوشش بود پرت کرد روی زمین و نگاه بی حسش رو پسر عصبی داد.
_با اون چشمای نخودیت اینجوری نگاهم نکن! به هرحال من کتک خوردن و زخمی شدنت رو بیشتر از خودت دیدم بچه!
پوزخندی به دوستش زد و زیر لب غرید:
_بچه تویی! این چیه اوردی؟ نکنه میخوای به گرگینه ای، خوناشامی، چیزی رشوه بدی؟ هنوز اونقدر ضعیف نشدم که یه مشت خونخوار یا یه مشت سگ وحشی ازم محافظت کنن!مرد نفس عمیقی کشید.
_زبونت خیلی درازه! حتی کتک خوردنت هم کوتاهش نکرده. به هرحال، برعکس چیزی که تو ذهن معیوب تو میگذره؛ این دختره ی کوفتی مشکوک رو از زیر دست معشوقم کشوندم بیرون!با چشمای کنجکاو به دوستش خیره شد:
_بائه جوهیون؟! میخواست این دختره رو بکشه؟مرد نیشخندی زد و سرشو با یاداوری اون صحنه تکون داد.
_آره میخواست بکشتش! ولی نه اون جوری که تو فکر میکنی! داشت خونشو میخورد!
پسر سوتی زد:
_معشوقت چیشده؟ یه هیولا؟مرد عصبی غرید:
_پاتو از گلیمت دراز تر نکن بیون بکهو! تنها هیولای اینجا خودتی! نمیدونم اون نیمه ی مثلا فرشته ت دقیقا به چه دردی میخوره! تو بی احساس ترین شیطان این جهنمی!بکهو نیشخندی به لحن عصبی دوستش زد و آروم گفت:
_سوهیوکا! اون بال های رو اعصاب پشت سرم رو میبینی؟ اونا تنها تاثیر ژن های مادرم روی من بودن! من هیچوقت یه فرشته نبودم! ولی به لطف همین نیمه ی کوفتی، به جای اینکه روی تختم بشینم و کیف کنم؛ نشستم به زر زرات درمورد معشوقه ی فاکیت گوش میدم! اونم معشوقه ای که حتی تو رو نمیشناسه و یه انسان احمقه! باور کن این چیزی نبود که از زندگیم میخواستم.
سوهیوک اهمیتی به توهینی که بک بهش کرده بود، نداد و سمت دختری که با خودش آورده بود برگشت.
_به جای حرف های مسخره بیا این دختره رو نجات بده!
بکهو با حرص و بی حوصلگی به دختر نگاه کرد و گردنش رو کج کرد.
_اون وقت چرا؟ میدونی که! من خیلی وقته از قدرت هام استفاده نکردم!
سوهیوک با جدیت به بکهو نگاه کرد.
_این دختر... خیلی عجیبه! برعکس بقیه ی انسان ها، اون وقتی جوهیون بهش حمله کرد و گردنش رو گاز گرفت؛ به جای ترسیدن و جیغ جیغ کردن لبخند زد! اعتراف میکنم اندازه ی نیشخندای تو ترسناک بود! حتی تا قبل از بیهوش شدنش لبخندشو نگه داشت. انگار واقعا خوشحال شد. بعدشم... اصلا غافل گیر نشد! انگار میدونست که یه خوناشام میخواسته بهش حمله کنه!
DU LIEST GERADE
𝕄𝕐 𝕎𝕆ℝ𝕃𝔻✨
Fanfictionچانیول هرگز فکر نمیکرد که موجودات خیالی ای که معمولا تو گوشی سهون باهاشون ملاقات میکرد واقعی باشن. چه برسه به اینکه یکیشون رو بخواد تو خونش نگه داره. اونم نه هر موجودی رو؛ یه فرشته که از بخت بدش بالهاش سیاهه و کل فرشته ها طردش کردن! ✨🧚♂️ 🌎✨🌎✨🌎✨...