_تو... تو یه جادوگری هان سویون؟!
فلش بک شب قبل:
_فقط دستتو بده به من خب؟! قرار نیست اتفاق خاصی بیفته!
چانیول با حرف مسخره ی بکهیون چشماشو چرخوند و با حرص جواب داد:
_قطعا نمیخواد بیفته... اینکه بتونی جادوگرا رو تشخیص بدی خیلی عادیه! اصلا همه میتونن ببیننشون!سهون در حالی که خودشم دستشو تو دستای لوهان قفل میکرد خونسرد جوابشو داد:
_من هی بهت میگم اصلا اون فیلم مهم نیست خودت اصرار داری پاکش کنیم... خب حالا اگه ما بتونیم جادوگرا رو تشخیص بدیم میتونیم اون فیلمم یه کاریش بکنیم. در ضمن همه ی این کارا بخاطر غرغرای توعه هیونگ! پس انجامش بده خب؟!چانیول پوفی کرد و نگاهشو به دست دراز شده ی بک داد. آروم ازش پرسید:
_چه شکلی قراره تشخیصشون بدم؟!
بکهیون خوشحال از اینکه چان گاردشو آورده پایین براش توضیح داد و باعث شد توجه سهون و لوهانم بهش جلب بشه:
_خب... لحظه ی اول انگار ته دلت خالی میشه بعد یه جریان قوی رو حس میکنی... زیاد سخت نیست... و اینکه اگر بخوان طلسمت کنن چشماشون بنفش میشه. اگر یکم از نیرومو بهت منتقل کنم به غیر اینکه میتونی تشخیصشون بدی هیچ وقت طلسمشون روت اثر نمیکنه.«حداقل قرار نیست کسی طلسمت کنه!»
چانیول در حالی که به خودش امیدواری میداد دستشو رو دست منتظر بک گذاشت که بکم فوری دستشو چسبید._خب شروع میکنیم!
بکهیون و لوهان همزمان چشماشونو بستن و فشار دستاشون محکم تر شد. چانیول با گیجی ابروهاش تو هم گره خوردن. اونم باید چشماشو میبست؟! سمت سهون برگشت و با دیدن چشمای بستش اونم فوری چشماش رو بست. خب تقصیر خودشونه که هیچی درباره ی بستن چشماش نگفته بودن وگرنه لازم نبود مثل بچه ها از روی سهون تقلب کنه!همونجوری که تو ذهنش الکی به همه چی غر میزد صدای شاد بکهیون باعث شد چشماش رو باز کنه.
_خب... تموم شد!
چشمای چان با تعجب باز شد و به صورت شاد ولی رنگ پریده ی بک نگاه کرد:
_همین؟! هیچ اتفاقی نیفتاد؟! چرا رنگت پریده؟!
جمله ی آخر رو با نگرانی نامحسوسی گفت و بک سریع جوابشو داد:
_بخاطر از دست دادن نیرومه زود خوب میشه. و اینکه شما هیچی حس نکردید چون نیرو بهتون منتقل شده ازتون نیرو نگرفتیم که! اتفاقا الان باید حسابی سرحال شده باشی! و اینکه تا حدود دو ساعت یکی از چشمات آبیه وحشت نکن بخاطر انتقال نیروعه!دادِ «چه خفن!» سهون با «چی زر زدی؟!» چان همزمان بالا رفت. چانیول درحالی که کمی رنگ پریده به نظر میرسید زیرلب گفت:
_اگر یه جادوگر پیدا نکنم خودم دوتاتون رو تحویل دانشمندا میدم!پایان فلش بک ✨
سویون با چشمای گرد به چان نگاه کرد:
_از... از کجا فهمیدی؟! تو که... تا امروز هیچی نمیدونستی!
چانیول تکخند ناباوری زد:
_ الان این مهمه؟! چرا داشتی طلسمم میکردی؟ توعه لعنتی حتی نمیخوای چیزی رو انکار کنی نه؟! لعنت بهت بهم بگو چرا داشتی طلسمم میکردی؟؟؟
جمله ی آخر رو بلند تو صورت دختر نعره کشید و با چشمای آتیشی بهش نگاه کرد.
YOU ARE READING
𝕄𝕐 𝕎𝕆ℝ𝕃𝔻✨
Fanfictionچانیول هرگز فکر نمیکرد که موجودات خیالی ای که معمولا تو گوشی سهون باهاشون ملاقات میکرد واقعی باشن. چه برسه به اینکه یکیشون رو بخواد تو خونش نگه داره. اونم نه هر موجودی رو؛ یه فرشته که از بخت بدش بالهاش سیاهه و کل فرشته ها طردش کردن! ✨🧚♂️ 🌎✨🌎✨🌎✨...