بویونگ هیچ وقت یه دختر نارک نارنجی که از سایه ی خودش بترسه نبود. اکثرا دنبال هیجان بود و حتی از اون پسرای گولاخی که فکر میکردن چون پسرن باید از دخترا شجاع تر باشن، شجاع تر بود. تو دبستان و دبیرستان از اونایی بود که سردسته ی یه اکیپ خفن بود و از نظر بقیه خیلی کول به نظر میرسید. ولی اعتراف میکرد الان واقعا ترسیده بود و به گوه خوردن افتاده بود.
تو اخبار درباره ی حملات وحشیانه ای که به مردم محله های فقیر نشین شهر شده بود، فهمیده بود و به غیر از اینکه زیادی به نظرش غیر عادی به نظر میرسید با دیدن زخمایی که روی بدن اون بیچاره ها بود، مطمعن شده بود که کار، کار یه آدم عادی نیست. دلیل اینکه مثل احمقا نصف شب پاشده بود اومده بود شرق سئول و تو یکی از فقیر ترین محله هاش با پاهای لرزون قدم میزد هم همین بود!
انقدر به خودش ریز ریز فحش داده بود که دهنش خشک شده بود ولی بازم به جلو رفتن ادامه میداد. احتمال اینکه همون موجوداتی که حدسیاتش میگفت خوناشام هستن یهو بپرن روش و تا قطره ی آخر خونش رو بمکن خیلی زیاد بود ولی بهتر از هیچی بود. تو این مدتی که دنبال موجودات ماورا طبیعی گشته بود، جلوی همه خودش رو کوچیک میکرد. همه مسخرش میکردن و میگفتن هنوز توی نوجوونیش مونده و افکارش بچگانه ان. حالا حتی اگه یه خوناشام بکشتش مهم نبود. حداقل به خودش ثابت می شد که احمق نبوده و دنبال چیزای تخیلی هم نرفته. ولی لعنت بهش! رسما داشت از ترس جون می داد و امیدوار بود حداقل تا زمانی که یه خوناشام میپره روش زنده بمونه و از ترس سکته نکنه! هرچند زیادی سخت به نظر میرسید.
نمیدونست چقدر از کوچه ای به کوچه ی دیگه رفته و اینجایی که الان هست دقیقا کجاست ولی با حس درد پاهاش و بالا نیومدن نفسش، خودشو سمت دیوار کشوند و تکیه اش رو به دیوار داد. بطری آبی که تو کوله اش بود رو برداشت و یه نفس سر کشید که البته با پریده آب تو گلوش سریع به غلط کردن افتاد. همونطور که سرفه میکرد سُر خورد و روی زمین نشست و محکم روی سینه اش کوبید. بعد از چند دقیقه با چشمای اشکی و گلویی که میسوخت بالاخره سرفه هاش تموم شدن و تونست یه نفس راحت بکشه.
با زنگ خوردن گوشیش آهی کشید و در حالی که اصلا حوصله ی حرف زدن با دیگران رو نداشت، بیحوصله جواب داد.
_چیه؟
_چیه؟؟؟ چیه؟؟!!! من اینجا زیر پام علف سبز شد بعد تو میگی چیه؟؟؟!!! کدوم گوری هستی نصف شبی که هرچی در میزنم جواب نمیدی؟؟!! اهل بار و کلاب و این کوفتیا هم که نیستی! دوست پسر داری؟؟ پیش اونی؟!!چشمای بویونگ از حجم چرت و پرتی که دوستش میگفت گرد شد و شوکه به کفشاش زل زد. دوستش هنوز داشت مثلا حدس میزد که اون کجاست و اون قدر که حدسیاتش مزخرف بود که بویونگ کاری جز شوکه شدن و درشت شدن چشماش نمیتونست بکنه.
وقتی دید دوست احمقش همینجوری داره به ساختن سناریوهای عجیب غریبش ادامه میده با لحن ناباوری بین پرحرفی های دوستش پرید.
YOU ARE READING
𝕄𝕐 𝕎𝕆ℝ𝕃𝔻✨
Fanfictionچانیول هرگز فکر نمیکرد که موجودات خیالی ای که معمولا تو گوشی سهون باهاشون ملاقات میکرد واقعی باشن. چه برسه به اینکه یکیشون رو بخواد تو خونش نگه داره. اونم نه هر موجودی رو؛ یه فرشته که از بخت بدش بالهاش سیاهه و کل فرشته ها طردش کردن! ✨🧚♂️ 🌎✨🌎✨🌎✨...