Part4

153 27 12
                                    

بعد از رسیدن به خونه و رفع خطر آوارگی،چانگی و جو هان
تصمیم گرفتن ماموریت شماره دو رو با پشتیبانیِ مامانِ
هوسوک اجرا کنن.
هوسوک که از این تصمیم بی خبر بود، بعد از درست کردن
رامیون تصمیم گرفت شامش رو با دیدن سریالی که به تازگی
پخش میشد،بخوره.
جلوی تلویزیون نشست و کاسه ی رامیونش رو روی میز
گذاشت، جوهان و چانگکیون بلافاصله دوطرف هوسوک
نشستن و دست هاشونو به عنوان تکیه گاه به میز تکیه دادن و
صورت هاشونو به دست هاشون
جوهانی:هیونگ واسه ما درست نکردی؟
-نه!
چانگی :چطور دلت اومد؟
-به راحتی!
جوهانی:یک آدم مودب با مهمونش اینجوری رفتار میکنه؟
-با مهمون نه!شماها که نصف سال اینجایید..خودتونو مهمون
حساب میکنید؟اختیار دارید مهمون منم!
چانگی:خیلی بدی
جوهانی:و ظالم
چانگی :و ستمگر
جوهانی:و بی خرد
چانگی:بی تربیتم هستی
جوهانی سرشو به علامت تائید تکون داد
به مسیر برداشته شدن رشته و رسیدن به دهن هوسوک زل زدن
و با هر باری که هوسوک رشته رو قورت میداد،آب دهنشونو با
صدا قورت میدادن
جوهانی:چطور دلت میاد هیونگ؟
معده ی چانگی شروع کرد به قارقور کردن
چانگی انگشتشو تو لیوان آب هوسوک فرو برد و زیر چشم
هاش کشید
آب دهنشو محکم و با صدا قورت داد و با چشم هایی که سعی
میکرد مظلوم نشونشون بده به هوسوک زل زد:
واقعا چطور میتونی هیونگ؟
ها؟
چطور میتونی!؟
جوهانی:متاسفم واست هیونگ!!این همه ظلم و فساد تو
وجودت بود و من نمیدونستم!!
هوسوک که حالا غذا تو گلوش پریده بود،در حین سرفه کردن با
تعجب به جوهان نگاه کرد:
فساد؟..فساد...رو..از...کجا..اوردی؟
چانگی:ظلم به بچه هایی گشنه!
جوهانی:تنها!
چانگی:آواره!
جوهانی:طرد شده!
چانگی:اینا فساد نیست هیونگ؟!؟!؟!
همون لحظه صدایی از پشت سر اومد که هوسوک رو سرزنش
وارانه صدا میزد:
هوسوک!!
هرسه به طرف صدا برگشتن و کسی نبود جز مامانِ هوسوک
جوهان و چانگکیون،هردو بلافاصله بلند شدن و تاجایی که
تونستن برای عرض ادب و درواقع مودب نشون دادن خودشون خم شدن :
جوهانی:سلام خاله
چانگی:سلام مادر
هوسوک که همچنان نشسته بود هم به همون شکل سلام کرد
مامانِ هوسوک نگاهی به میز انداخت و با تعجب پرسید:
تو یه ظرف غذا میخورید؟!کم نیست؟
چانگی دستاشو به علامت منفی تکون داد :
نه نه مادر سوتفاهم نشه...هیونگ داره میخوره..تنها!
و محکم تاکید کرد:تنهای تنها!!!
جوهانی زمزمه کرد: و ما گشنه دلان به دنبال غذا میگردیم!
مامانِ هوسوک با اخم کوچیکی به هوسوک نگاه کرد:
چرا به بچه هام غذا ندادی؟!خجالت بکش!!
چانگی سرشو به علامت تایید تکون داد و جوهان دستشو پشت
کمر هوسوک گذاشت که هوسوک پسش زد
-هوسوووک!!!
+اومااااا!
-بیاین بهتون غذا بدم بیاین
+منم بیام؟
جوهان و چانگی با نگاهی پیروزمندانه به هوسوک نگاه کردن!!
جوهان زبونشو واسه ی هوسوک دراورد
-زبونتو میبرما بچه پررو!!!
مامان هوسوک با چشمایی گرد شده به سمت هوسوک برگشت:
با من بودی؟؟!!!!!!!
جوهان دست به سینه ایستاد و با تاسف به هوسوک نگاه کردنه..نه..معلومه که نه!؟معلوم نیست؟
+خجالت نمیکشی با من اینجوری صحبت میکنی؟
-اومااا..من که گفتم با تو نبودم!!
مامانِهوسوک دمپاییشو دراورد و درحالی که به سمت هوسوک میرفت پرسید:
پس با کی بودی؟
با قند عسلم؟!
هوسوکی که عقب عقب میرفت از شنیدن این حرف چشماش
گرد شد :
قند عسل؟قندعسل کیه دیگه؟!
جوهان دستشو بالا آورد
من!منو میگه!قند عسل منم!
+یا داشتی توله گرگ کوچولوی منو تهدیو میکردی؟!!
چانگی گلوشو صاف کرد: اینم منم!
هوسوک:اومااا!تا دوسال پیش منو "پسره"صدا میزدی!!
یاا من بچتم یا این دوتا!!؟
مامانِ هوسوک با دمپایی به بازوی هوسوک زد!
+خجالت بکش!!هم بی تربیتی!هم عین بچه ها حسودی!چطور به این دوتا بچه حسودی میکنی؟!
-اوما این دوتا بچه همش دوسال از من کوچیکترن!!
مامانِ هوسوک درحالی که دمپاییش رو پاش میکرد:
دوسال هم دوساله!منم دوسال از عمت بزرگترم!ولی همیشه من عاقل بودم اون یه احمق!
چانگی تو گوش جوهان زمزمه کرد:
الان مارو قهوه ای کرد؟
جوهان انگشتشو روی بینیش گذاشت تا به چانگی بفهمونه باید
ساکت باشه
هوسوک درحالی که دستشو روی بازوش گذاشته بود روی زمین
نشست تا بقیه ی رامیونش رو تنها و با آرامش بخوره

جوهان و چانگی پشت سر مامانِ هوسوک به آشپزخونه رفتن و
پشت میز ناهار خوری نشستن
مامان هوسوک میز کوچیک دونفره رو با ظرف های غذا پر کرد

دستشو با محبت پشت سر جوهان کشید:
مامانت حالش خوبه؟
جوهان با دهن پر جواب داد: بله خاله حالش خوبه
مامان هوسوک سرشو تکون داد:درسته،همین که تو هم بیرون
کرده یعنی حالش خوبه!!
چانگی درحالی که سعی میکرد ظرف کیم چی رو از دست
جوهان بکشه جواب داد: نه..اینو هیونگ بیرون کرده!
+چرا؟!
-چون بی ادب بود، بی ادب!!
هوسوک بود که تازه وارد آشپزخونه شده بود:
-اوما!واسه پسرت اینجوری غذا میچینی؟من بیشتر به غذا نیاز
دارم!نگا بازوهام آب رفته!!!
+آیگو که چقدر غر میزنی هوسوکا!!به بابات رفتی!کاملا
مشخصه...
با لبخند سمت جوهان و چانگی برگشت:من میرم بخوابم..خوب
بخورید..شب بخیر
جوهان:شب بخیر خاله..ممنون بابت غذا..خوب میخورم!
چانگی:همین که جوهان گفت مادر!

True or FalseWhere stories live. Discover now