Part 13

131 22 2
                                    



بعد از ارسال پیام،هیون وو روی تختش دراز کشید

لبخند احمقانه ای ناخودآگاه روی صورتش نقش بسته بود و نمیتونست جلوشو بگیره

تقه ای به در اتاق خورد و بلافاصله باز شد،مامانش بود:

+هیون وویا!

هیون وو سریع روی تخت نشست:

-عااا مامان..برگشتی؟

مامانش که به خوبی میشناختش،برای لحظه بهش خیره شد

به چهارچوب در تکیه داد و لبخند مهربونی زد:

+تمام اجزای صورتت دارن خوشحالیتو نشون میدن!اتفاق خوبی افتاده؟رابطتت با بابات بهتر شده؟

هیون وو از روی تخت بلند شد و با چند قدم بلند به سمت مامانش رفت و بغلش کرد:

-اتفاقا با بابا دعوام شده..ولی الان واقعا خوشحالم!

مامانش دستشو پشت کمرش کشید:

+آیگو بچه...چشم های خوشحالت جوری برق میزنن که حس میکنم با نگاه کردن بهشون همه ی خستگیم از بین رفته!

کمی از بغل هیون وو فاصله گرفت و دوباره به چشم هاش نگاه کرد:

+چرا دعوا کردید؟باز‌زنیکه حرفی زده؟نگفتم تف کن تو صورتش؟

هیون وو بی صدا خندید و جواب داد:

-راستش دیشب بابا به جای اینکه با من قرار داشته باشه،واسه من و آرا قرار از پیش تعیین شده گذاشته بود!

نگاه مامانش با شنیدن این حرف عوض شد:

+مطمئن بودم بالاخره اینکارو میکنه..آرا کیه؟

هیون وو دستاشو دو طرف صورتش مامانش گذاشت:

-مامان!ناراحت نشو!هوم؟من دیروز با بابا دعوا کردم!بهش گفتم بهتره کاری به زندگیم نداشته باشه!خودتو‌ناراحت نکن!ببین چقدر خوشحالم!آرا دختر آقای کانگ دوست باباس..همون دختره که یبارعکسشو نشونت دادم!

مامانش کمی فکر کرد و پرسید:

+همون که میخواستی با چانگ کیون آشناش کنی؟

هیون وو سرشو به علامت مثبت تکون داد:

-و خوشحالم که این کارو نکردم!وقتی نوجوون بود خیلی دختر خوبی بود...الان...هوممم الان میشه گفت بی ادب و خودشیفته شده!

مامانش دستشو به پشت کمر هیون وو زد:

+درسته..کار خوبی کردی..من میرم استراحت کنم..عا راستی بچه ها خونن درسته؟

-دوتاشون رفتن پیش هوسوک!

مامانش آهی کشید و از اتاق بیرون رفت

هیون وو به طرف تخت رفت و‌ گوشیش رو برداشت

کی هیون پیام داده بود

True or FalseWhere stories live. Discover now