Part 5

158 24 4
                                    

مشت و لگد زدن به پشه ی فرضی چنان از  مین هیوک انرژی گرفته بود که بعد رسیدن به خوابگاه به سرعت روی تخت کی هیون بیهوش شد و کی هیون مجبور شد روی تخت بالایی که تخت مین هیوک بود بخوابه..

ولی جابه جا شدن جای خوابش و ذهن مشغولش اجازه ی یه خواب رفتن رو بهش نمیدادن

به سمت چپ و به تخت کناریش نگاه کرد،جکسون بدون لباس و به پهلو  خوابیده بود و نور ملایمی که از پنجره به بدنش میخورد ،صحنه جذابی رو به وجود آورده بود..

کی هیون برای چند لحظه بدون قصد به بدن جکسون زل زد..

-یا یااا یو کی هیون..به چی زل زدی..!خودتم داری این بدنو!جمع کن خودتو!

با زمزمه کردن این حرف به سرعت روی تخت نشست و تی شرتشو بالا زد

-خودمم دارم!!پس چمه؟!

کمی مکث کرد و به شکمی که به خاطر کمی اضافه وزن اصلا به شکم شش تیکه ی جکسون شباهت نداشت نگاه کرد

-آره..چون من شکم دارم و سیکس پک ندارم داشتم نگاش میکردم..اره..چیز دیگه ای نمیتونه باشه!!

دوباره دراز کشید

به محض بستن چشماش، ذهنش هیون وو رو بدون لباس تصور کرد..

لبخند پهنی روی صورتش نشست

-آره..مطمئنم اون چنین هیکلی داره ‌..بدون شک هیکلش از جکسون بهتره..به نظر میاد ورزش میکنه..با اون بازوهای خفنش که ناخودآگاه دلت میخواد گازشون...

چشم هاش رو به سرعت باز کرد

بالشت رو از زیر سرش کشید ، روی صورتش گذاشت و شروع کرد به داد زدن

-یو کی هیون..دیوونه شدی..تو دیوونه شدی..تو دیوونه شدی..احمق..احمق..تو یه دیوونه ای..یه پسر چنین فکرهایی درمورد یه پسر دیگه نمیکنه..ایش اون لباش مگه میذاره....یکنسنسحسح یااااا

سرشو محکم به نرده کنار تخت زد..

که باعث شد مین هیوک از خواب بپره

با صدای خش دار و چشم های نیمه باز:

هیونگ...خوبی؟!

کی هیون با تن صدایی که سعی میکرد بقیه رو بیدار  نکنه و ناله وار گفت:

مینیی...هیونگت دیوونه شده

+عه..چیز جدیدی نیس که..فک کنم خودت تازه فهمیدی..

با گفتن این حرف سعی کرد دوباره بخوابه

-یااا مین هیوک!!واقعا دیوونه شدم!!داشتم به بوسیدن هیون وو فکر میکردم !!میفهمی؟؟!

مین هیوک با چشم های بسته جواب داد

+این دیوونگی نیست..عاشق شدنه

-ولی این اشتباهه

+درسته..فقط تو هنوز با احساساتت کنار نیومدی

True or FalseTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang