part 20

119 25 1
                                    

برای چند دقیقه سکوت آزاردهنده ای توی اتاق حاکم بود

هوسوک به چشم های هیونگ وون زل زده بود

چشم هاش داشتن باهاش حرف میزدن؟

شاید به همین دلیل بود که هوسوک بی اراده "باشه" ی بلندی گفت و بعد از چند ثانیه خودش هم باورش نشد که چنین حرفی زده

ولی هیچ فرصتی برای عوض کردن حرفش نبود

به اندازه ی کافی بلند و واضح جواب داده بود و هیونگ وون به سرعت لبخند تلخی زده بود

هوسوک تا چند لحظه ی بعدش هم محو هیونگ وون بود

چه مرگش شده بود؟

بدون شک هیچ حسی به اون پسر احمق نداشت ولی نمیتونست ازش چشم برداره

شاید..یجور حس تحسین..در حالی که دلش واسش سوخته بود؟

تحسینش میکرد چون خودش هیچ وقت انقدر سماجت به خرج نداده بود که ذهنش به سمت چنین پیشنهادی بره

هرچند داستان عاشقیش با هیونگ وون کاملا متفاوت بود

و دلش میسوخت چون اجرای این پیشنهاد بیشترین ضربه رو به هیونگ وون و احساساتش میزد

راست گفته بود

اون یه احمقه..و با قبول این پیشنهاد احمق بودنشو کاملا ثابت کرده بود

هیونگ وون به سمت در رفت و  خم شد

بعد از برداشتن پسته های چانگ کیون به سمت هوسوک برگشت

دست خالیشو جلو برد و دست هوسوک رو جلو کشید

و دست دیگش رو جلو اورد و پسته ها رو توی دست هوسوک ریخت:

"موقع شام..به نظر فکرت درگیر بود..و خوب غذا نخوردی..بهتره اینارو بخوری.."

هوسوک نگاهی به پسته های تو دستش انداخت:

"حواست به شام خوردن من بود؟"

هیونگ وون یکی از بالشت های هوسوک رو برداشت و روی زمین انداخت:

"من خیلی وقته که حواسم به همه کارات هست!!"

بعد از گفتن این حرف روی زمین دراز کشید و سرشو روی بالشت گذاشت

هوسوک چراغ رو خاموش و چراغ خواب رو روشن کرد

روی تختش نشست و به هیونگ وونی که روی زمین خوابیده بود نگاه کرد:

"از کی حواست به من هست؟"

هیونگ وون بدون باز کردن چشم هاش جواب هوسوک رو داد:

"مطمئن نیستم...شاید از اون روزی که تو و هیون وو هیونگ و مین هیوک رو دیدم که تو کافه ی دانشگاه با هم حرف میزدین؟"

هوسوک یه ابروشو بالا برد:

"این اتفاق خیلی وقت پیش افتاده...."

True or FalseWhere stories live. Discover now