این چپترو...بگین خب
داشتم میگفتم این چپترو با تموم احساساتم نوشتم و سعی کردم خوب درش بیارم و اینکه بدونین سر نوشتنش پارههه شدم...
شاید شما بخونین و بگین "عه فاک چیز خاصی نداشت ک" ولی من برام سخت بود چون اصولا اینجوری نمینویسم پس اگه بهش بی توجهی کنین شخصا میرم شرکت کول،مگاترونو زنده میکنم میارم باهاتون حرف بزنه ببینه چرا کامنت نمیذارین😏
...گاهی خاطرات گذشته به ذهنت هجوم میارن تا بهت بفهمونن کی بودی و از کجا اومدی...اونا حقیقت های تلخی هستن که میخوان حق خودشون رو از تو و خاطرات شیرینی که قصد داشتی جایگزینشون کنی بگیرن؛پس بی رحمانه به ذهنت فشار میارن تا بگن اونا درستن و خاطره های نادرستی که تو برای خودت حقیقت معنا کرده بودی چیزی جز ماکت تو خالیای از خوشبختی نبوده.
این احمقانهاست که همه این ها رو بدونی ولی بازهم به ماکتت پناه ببری...ماکتی که از حقیقت های خیالی ساختی...حقیقت هایی از جنس دروغ...دروغی شیرین.
ساعت ها از وقتی که لویی به احساسش نسبت به هری اعتراف کرده بود میگذشت و حالا اون مثل همیشه توی لابراتور اون پسر دراز کشیده بود و به افکارش اجازه میداد اونو توی خودشون غرق کنن.
دستش رو بالا برد و سعی کرد ستارهای که از سقف شکسته لابراتور دیده میشد رو لمس کنه اما اون نور درخشان خیلی دور بنظر میرسید...دور و دست نیافتنی...
اما دست نیافتنی تر از اون،پسر چشم سبزی بود که در فاصله چند متری لویی،در اتاقش آروم خوابیده...کسی که این روزها بیشتر از هرچیز و هرکس خودش رو در فضای شیشهای وسط سینه لویی،درست جایی که نورهایی آبی-هم رنگ چشمانش-اونجا درحال رقصیدن هستن جا کرده بود...کسی که هیچ احساسی به لویی نداشت...کسی که...
هری با همه فرق داشت...با ادم هایی که لویی فکر میکرد تک تکشون براش آشنا هستن فرق داشت.عشق و احساس مسئولیتی که اون پسر نسبت به برادر کوچیکترش داشت برای لو قابل تحسین بود.اون حافظه شو از دست داده ولی میدونه هر آدمی نمیتونه مثل هری باشه...
هری...هری و باز هم هری...تنها چیزی که اون فقط بهش فکر میکرد همین بود.از همون اولین بار که توی این مکان چشمانش رو باز کرد و از درد به خودش میپیچید اولین چیزی که دید اون پسر بود.کسی که بهش قول داد تعمیرش میکنه و این کار رو هم کرد.
هری میتونست بهش کمک نکنه و مثل لوکاس ازش متنفر باشه ولی اون مهربون بود و این کارهارو نکرده بود.اون مثل نایل به لویی دستور نمیداد،قلقلکش نمیداد...باهاش خوب حرف میزد و هر شب قبل از خواب میگفت شب بخیر لویِ من...لویِ من...طوری که با اون صدای بم اسمش رو میگفت باعث میشد لویی از اینکه نمیتونه مثل خودش اون پسر رو صدا کنه متنفر شه.
YOU ARE READING
Age Of Extinction[L.S]
Fanfictionمن هرگز به تو آسیب نخواهم زد چون تو در قلب من هستی و اگر به تو اسیب بزنم به خودم آسیب زده ام و خواهم مرد این اتفاق هرگز نخواهد افتاد...