1

545 38 0
                                    

بوت های مشکی، شلوار جین مشکی و پیرهن قهوه ایم رو پوشیدم. پالتو بلند مشکیمو تنم کردم.
موهامو شونه کردم و با کش بالای سرم گوجه کردم.
از اتاق اومدم بیرون.
دستم رفت سمت صورتم، ته ریشام بلند شده بود باید میزدمشون...ولی اصلا رو مود نیستم باشه برای بعد.
به سمت سالن بزرگ و خاکستری همیشگی رفتم
قبل از اینکه داخل برم، دستمو بردم زیرپالتومو تفنگمو گرفتم دستم.
در و محکم باز کردم، همه صاف وایستادن سرجاشون، ترسیده بودن، استرس از چشم های تک‌ تکشون میبارید.
رفتم جلو، زیر نوری که وسط سالن بود دوتا صندلی بود که دونفر روش نشسته بودن، دهنشون با چسب و دست و پاهاشون با طناب بسته شده بود و چشم بند رو چشماشون بود.
جلوتر رفتم تا بهتر ببینمشون.
دوتا پسر بودن که به نظر میومد سن و سالی ندارن.
سرم و برگردوندم سمت اطراف و داد زدم...

-اینا اینجا چیکار میکنن؟؟؟؟؟؟

هیچ کس جواب نداد، همه سرشونو انداخته بودن پایین،این بیشتر عصبانیم میکرد...
احساس میکردم صورتم قرمز شده، دندونامو رو هم فشار دادم و دوباره داد زدم...

-با شماهااام...چرا لااال شدید؟؟؟؟؟

یکم آرومتر اما جدی گفتم:

-میدونید که حالم از اینکه یه چیزی رو دوبار بپرسم بهم میخوره...

یکی از آدمای تو سالن که همکاریش باهام بیشتر از بقیه بود و مورد اعتمادترین و یه جورایی میشد گفت دوستم هم بود اومد جلو...
نگرانیشو میشد از مشت بودن دستاش و نفسای تندش حدس زد. آروم با مِن و مِن شروع کرد حرف زدن...

-خوب...اووم...راستش...میدونی...

دستاشو بهم گره زده بود و باهاشون بازی میکرد.
یه قدم بهش نزدیک شدم و جلوش وایستادم. صدام پر از خشم بود...

-لیام میشنوم، حرف بزن...
-خوب...میدونی...آخرین باری که نایل و مَت رو فرستادیم که سایمون رو بیارن اینجا هی مقاومت کرده بود و بچه ها مجبور شده بودن توی یه کوچه خلوت خفتش کنن و بیارنش...سایمونم شروع کرده بود داد و بیداد و تمام اطلاعاتو تو کوچه داد زد...اما کسی نبود اونجا و بچه ها خیالشون راحت بود...اما دقیقا وقتی سایمونو میندازن تو ماشین و میخواستن حرکت کنن میبینن این پسره از پنجره ی یکی از ساختمونا مات و مبهوت داره نگاهشون میکنه...

با دست به یکی از پسرای رو صندلی اشاره کرد.

چشمام از عصبانیت خشک شده بود و بی اقراق میتونم بگم حتی پلک هم نمیزدم...
سعی کردم آروم باشم، آب دهنمو قورت دادم...

-ادامش؟!...

لیام نفسشو با صدا داد بیرونو ادامه داد...
-هوف...خب بچه ها میخواستن همونجا بهش شلیک کنن اما ترسیدن و نمیدونستن باید چیکار کنن...واسه همین سایمونو آوردن اینجا و با یه ماشین ناشناس برگشتن سمت همون ساختمون و منتظر موندن پسره از در خونه بیاد بیرون که بگیرنش...
ساعت حدود نه شب از خونه اومده بود بیرون که گرفتنش و آوردنش اینجا...

لیام یه نفس راحت کشید، انگار یه بار سنگینی از رو دوشش برداشته شده و بهم لبخند زد.


run awayWhere stories live. Discover now