7

240 34 0
                                    

Louis:
چشمامو باز کردم، مثل هرروز چند دقیقه ای طول کشید بفهمم کجام...
هری...اون هری بود...
سرمو برگردوندم...کنارم نبود...از جام بلند شدم، کل اتاقو چک کردم ،حمون، توالت، بالکن...نبود...
سریع رفتم بیرون و بدو بدو از پله ها پایین رفتم...وارد سالن غذا خوری شدم...
زین که منو دید با جیغ و داد اومد و خودشو پرت کرد تو بغلم...

-وااااای فااااک لوییی...میتونیم برییییم پسر...میفهمیییی...ولمون کردن...یوووهوووو

چی؟...الان زین چی گفت؟...میتونیم بریم؟ نه...نه امکان نداره...
از بغلم اومد بیرون و از خوشحالی اینور اونور میپرید،
لیام و نایل بهم نزدیک شدن.

-لویی، هری بهم گفت که امروز دوتاتونو برسونم دم خونه هاتون...پس در واقع فکر کنم آزادتون کرد...

لیام با حسرت برگشت و به زین که بالا و پایین میپرید نگاه کرد...
نایل یه لبخند تلخ زد و جلو تر اومد...

-خوشحال شدم از آشناییت، من باید برم جایی پس فکرکنم دیگه نبینمت لو، ببخشید بابت روز اول که اونجوری آوردمت اینجا...آها راستی اینم هری گفت بدم بهت...

نایل یه کاغذ تا شده بهم داد و ازم دور شد.
کاغذو باز کردم، توش نوشته بود:

-Always in my heart...

اشک تو چشمام جمع شد...نه من نمیزاشتم هری اینکارو با دوتامون بکنه...ما باهم کامل میشدیم...ما همو دوست داشتیم...نمیزاشتم کار ۱۲ سال پیششو تکرار کنه و دوباره داغون تر از قبل بشیم...

بلند داد زدم

-من نمیرم...

نایل و لیام که داشتن از سالن میرفتن بیرون وایستادن و برگشتن سمتم...
زین از خوشحالی کردن دست کشید...

-لویی؟خل شدی؟چی داری میگی واسه خودت؟هان؟

-زین، نه خل شدم نه هیچی میگم من اینجا میمونم.

لیام بدو بدو اومد سمتم

-چرا لویی؟چیزی شده؟

-من تا هری و نبینم از اینجا نمیرم.

نایل با تعجب جلوم وایستاد

-این امکان نداره...اون رفته یکی دو هفته یی نیست.

-برام مهم نیست، یکی دوهفته اینجا میمونم تا ببینمش

-نمیشه لویی اگه گوش ندی باید همونجوری که با گونی آوردیمت با گونی برت گردونیم

-من هری رو باید ببینم

نایل ازمون دور شد، دیدم تلفنشو از جیبش درآورد و به یکی زنگ زد

-الو هری این لویی خل و چله میگه تا تورو نبینه نمیره

-به زور بندازینش تو ماشین ببرینش خونشون و بعدشم برگردید سریع همه وسایلو جمع کنید جامونو عوض میکنیم

-هری چیزی شده؟مطمعنی لومون نمیده؟

-آره مطمعانم‌...کاری که میگمو انجام بدید

-باشه

-نایل؟

-بله؟

-مواظب باشید به زور میبرینش صدمه نبینه.

-باشه، نگران نباش.

نایل برگشت پیشمون...
-لویی ببین یا با روی خوش سوار ماشین میشید یا باید به زور سوارتون کنم

زین پرید دستمو گرفت و به سمت ماشین کشوند.

-نه خودمون میریم...لویی خر نشو بیا بریم

دستمو با شدت از تو دستش کشیدم بیرون

-همین که گفتم یا من هریو میبینم یا پامو که ازینجا گذاشتم بیرون همه اطلاعاتتونو لو میدم...

انقدر با جدیت گفتم که همشون دست پاچه شدن

نایل رو به لیام کرد

-لیام من که دیگه جرعت ندارم به هری زنگ بزنم...کار خودته

-منم نمیتونم، بهش پیام بده

-اوووف باشه.
(سلام،
هری ببخشید دوباره مزاحمت شدم. لویی میگه اگه تورو نبینه ازینجا که رفت بیرون همه اطلاعاتمونو لو میده.)

-شت سین کرد

تلفن نایل شروع کرد به زنگ خوردن

-اوه اوه...من...من که جواب نمیدم...لیام بیا تو جواب بده...

گوشیو پرت کرد تو بغل لیام
لیام یه نفس عمیق کشید و جواب داد

-سلام هری

نایل آروم به لیام اشاره کرد بزاره رو اسپیکر

-سلام،.. پشت فرمونم نمیتونم زیاد توضیح بدم...لیام هم خودت هم نایل بدونید لویی هیچ کاری نمیکنه، الکی داره تهدیدتون میکنه...به زور ببرینش خونش...فقط حواستون باشه آسیب بهش نزنید...میدونم لومون نمیده

من باید میدیدمش دیشب به خودم قول داده بودم دیگه نزارم بره...
داد زدم...

-هری به جون خودت که میخوام دنیا نباشه اگه نبینمت پامو بزارم بیرون اطلاعاتتونو جار میزنم همه جااا واسمم هیچیش مهم نیست...

Harry:
وقتی جونمو قسم خورد ناخودآگاه زدم رو ترمز...
جون منو هیچ وقت الکی قسم نمیخورد...
چاره یی نداشتم...

-نگهشون دارید تا شب خودمو میرسونم...

تلفونو قطع کردم به اولین دور برگردون که رسیدم دور زدم و برگشتم...

Louis:
همه با تعجب بهم نگاه میکردن...
زین اومد جلو

-یکی میشه به من بگه اینجا چه خبره؟

-خبری نیست زین...این هری همون هری ادوارد استایلزه...

-وات د فااااااک؟...یعنی...یعنی...این هری همون هریه که تو بخاطرش این همه سال...

-آره زین آره...

به نایل و لیام نگاه کردم که مثل خنگا به منو زین نگاه میکردن...
بهشون اشاره کردم که بشینن

-بیاین واستون تعریف کنم

از روز اولی که موقع ثبت نام دیدمش تا روز آخر و براشون تعریف کردم و اونا با چشمای بیرون زده و دهن باز فقط بهم نگاه میکردن...

run awayWhere stories live. Discover now