2

288 37 3
                                    

رفتم جلو و به پسری که لیام بهش اشاره کرده بود نگاه کردم. دهنشو با چسب بسته بودن که داد نزنه چشماشم با پارچه که نتونه چیزی ببینه...خوبه حداقل این به عقلشون رسیده بود که نباید شناسایی بشیم، بهش نزدیک شدم
یه پسر مو مشکی بود، تنها چیزی که میشد فهمید.
معلوم بود خیلی ترسیده...چسب دور دهنشو باز کردم که شروع کرد به داد زدن.

-ترو خدا...من به هیچ کس هیچی نمیگم...خواهش میکنم بزارید برم...قول میدم...باور کنید...جون هرکی دوست داری ولم کن...

چسب و دوباره چسبوندم به دهنش،حوصلشو نداشتم زیادی حرف میزد...
نگاه سرد و ترسناکمو دادم سمت نایل و مَت...

-خاک بر سر جفتتون...یک کار مثل آدم نمیتونین انجام بدید.

سرشون پایین بود، مَت یه تک سرفه کرد و شروع کرد به توجیح کردن.

-ببخشید...اما...درواقع تقصیر ما نیست...آخه...

اعصابمو داشت خورد میکرد، حالم بهم میخورد از آدمایی که گندشونو میخواستن با دلیل های الکی توجیح کنن.
داد زدم جوری که حتی گوش های خودمم درد گرفت

-خفه شو...جفتتون گمشید از جلوی چشماااام...

مَت و نایل انقدر سریع رفتن که حتی نفهمیدم چجوری انقدر سریع نیست شدن.
رو کردم به پسری که رو صندلی بسته شده بود.
چشم بندشو برداشتم و دوباره نگاهش کردم.
موهای مشکی و چشمای عسلی داشت. فکر نمیکنم بیشتر از بیست و سه/چهار سال سن داشته باشه،

یه صندلی از کنار سالن برداشتم و دقیقا روبه روش تو فاصله یک متری ازش نشستم...تفنگمو از جیبم درآوردم و گرفتم روبه روش

-ببین پسر خوب یه کلمه از دهنت دربیاد میمیری...فهمیدی؟

با چشمای خیس بهم نگاه میکرد و سرشو به نشونه تایید تند تند بالا و پایین میکرد.
دستمو بردم جلو و چسب دهنشو کندم...

-اسمت چیه؟
-ز...زی..زین
-ببین زین، الان تو از چیزی خبرداری که نباید داشته باشیو من راهی ندارم جز اینکه بمیری...
-نه...خوا...خواهش می...میکنم...

تفنگمو روبه روی سرش نگه داشتم، اومدم ماشه رو بکشم که سرو صدای چند متر اونورترم حواسمو پرت کرد...
اوه شت...کلا یادم رفته بود اینجا دو نفر رو صندلی بسته شده بودن.
خوب این زین بود اونی که از اطلاعات باخبر شده بود...پس...این یکی کیه؟؟؟
به لیام نگاه کردم و با اشاره بهش فهموندم این کیه؟
لیام یه قدم اومد جلو.

-اون پسر اولی بی گناه تو این بازی افتاد، این یکی از اونم بیگناه تره...

زد زیر خنده و بلند بلند میخندید،
ابروهام تو هم رفت و با دیدنش سریع به خودش اومد و نیششو جمع کرد.

-راستش این پسره دوست صمیمیه اون پسر اولیست و خوب پسر اولیه همه چیزو گذاشته کف دست دوستش، خیلی قاطی شد...خلاصه و راحت تر بخوام توضیح بدم میتونم بگم که الان دوتاشون اطلاعات مارو با اتفاق اونشب میدونن...

با کف دست زدم رو پیشونیم، به خاطر یه ندونم کاری مَت و نایل الکی الکی دونفر باید میمردن...چاره ای جز کشتنشون نبود.
از رو صندلیم بلند شدم و رفتم سمت پسری که یکم اونطرف تر رو صندلی بسته شده بود.
بهش که رسیدم چسب دهنشو باز کردم...برعکس زین هیچی نگفت...فکر کنم از ترس کپ کرده بود...چشم بندشم باز کردم و بدون اینکه بهش نگاه کنم ازش فاصله گرفتم به سمت میز کنار سالن رفتم از رو میز یه لیوان آب برداشتم و آروم آروم رفتم سمتش...پوزخند صداداری زدم...

-هه...پسر تو دیگه آخره بدشانسی...واسه اینکه دوستت یه چیزی بهت تعریف کرده باید بمی...

حرفم تو دهنم موند...جلوش وایستاده بودم، سرشو گرفته بود بالا و با چشمای ترسیدش بهم زل زده بود...خشکم زد...یعنی چی؟...امکان نداره...من...من این پسرو میشناسم...صداهای اطرافم قطع شد و هیچی نمیدیدم...
مغزم یهو فلش بک زد به دوازده سال پیش...

run awayWhere stories live. Discover now