6

256 35 1
                                    

⭕Louis:
با تکون خوردن تخت از خواب بیدار شدم...
مغزم اِرور میداد، کم کم اتفاق های دیروز یادم اومد...
زین خدا لعنتت کنه، منو تو چه دردسری انداختی...انقدری دیروز استرس کشیده بودم که دیگه نای تکون خوردنم نداشتم...ولی چجوری کنار اون برج زهرمار خوابم برده بود...
با داد کنارم از جام پریدم...
اوه شت سرمو چرخوندم که دیدم کنارم دراز کشیده...همون دراز بداخلاق...
خیس عرق بود...دستاش مشت شده بود به ملافه چنگ میزد...
داشت کابوس میدید...نفسش بالا نمیومد...
سریع رو تخت نشستم با دوتا دستام تکونش میدادم

-هی پاشو...پاشوووووو

ولی جواب نمیداد، حالش هر ثانیه داشت بدتر میشد حس میکردم داره خفه میشه...
دوباره تکونش دادم

-پاشوووووووووووو

تکوناش شدیدتر شده بود از کمبود اکسیژن صورتش داشت کبود میشد...
پاهامو دو طرف پهلوهاش گزاشتم و نشستم رو شکمش، صورتشوبین دوتا دستام گرفتم و با تمام توانم داد زدم...

-لعنتیییی داری خفه میشی بیدااااااااار شووووووو

یهو چشماشو باز کرد صورتم تو یک سانتی صورتش بود...با بهت بهم نگاه میکرد...معلوم بود هنوز درکی از موقعیتش نداره...
با دیدن چشماش تو اون فاصله مغزم داشت یکسری خاطراتو برام یادآوری میکرد...دستام بی اختیار شل شد...کنترلی رو کلماتم نداشتم...

-چشمات منو یاده...

حرفمو کامل نزده بودم که پرتم کرد رو تخت و سریع بلند شد از اتاق رفت بیرون...

Harry:

با نهایت سرعت از اتاق اومدم بیرون...به سمت سالن غذاخوری رفتم...
دوباره مثل هر روز با کابوسای همیشگیم از خواب بیدار شده بودم و حالم گرفته بود...
یاد حرف لویی افتادم..."چشمات منو یاده"...
نکنه بشناستم، نکنه ازم دور شه، نکنه بگه حاضره بمیره ولی پیش من.‌..

-صب بخیر ددی استایلز دیشب خوش گذشت...

-خفه شو لیام...

اصلا حوصله شوخی نداشتم.

-هری یه چیز بگم.

-بگو

-نخندیا بهم

-باشه لیام‌ بگو

-آقا این پسره زین چقدر هاته

-لیااااام قرارمون این نبود، من فقط گفتم حواست بهش باشه...نه اینکه دیدش بزن...

-باشه باشه دیگه هیچی نمیگم...ولی باورکن دیشب تا صب خوابم نبرد...فکر کن یه کیتن هات رو تخت کناریت...

-بسههههه لیااام...

-اوکی، ساری...

یه لبخند دندون نمایی بهم زد...

-من میرم صبحونه رو حاظر کنم...

-گمشو از جلو چشمام...

گیر کیا افتادم اون از گند نایل و مت این از لیام...خدایا خودت صبر بده...
پشت میز کنار سالن نشستم یه لیوان آب پرتغال و یه تیکه کیک خوردم و برگشتم سمت اتاق خواب، باید به لویی میگفتم بره یه چیزی بخوره.
میخواستم درو باز کنم

run awayWhere stories live. Discover now