۱۲ سال قبل:
فقط ۱۷ سالم بود که عاشقش شدم...
عشقی که از نظر همه اشتباه بود...
عاشق پسر ۱۵ ساله یی که تو مدرسمون بود...
اون وقتا بچه آروم و مثبت و درسخونی بودم...
مامان و بابام صاحب بزرگترین برند لباس بودن و به خاطر شغل اونا باعث شد از بچگی مدل بشم...
همه ی دخترا عاشقم بودن و هرکاری میکردن بهم نزدیک بشن...منم نوجون بودم و عاشق اینکه بقیه آویزونم باشن...همه پسرا همینن...
اما زیاد طول نکشید که فهمیدم وسط اون همه دختر چشمم فقط یک نفرو میبینه...
ضربان قلبم فقط برای یک نفر تند میزنه...
و در آخر فقط اون برام جلب توجه میکنه...اون پسر کوچولو چشم آبی با موهای کوتاه فندقیش که بدو بدو میاد مدرسه و همون جوری که سرش پایینه برمیگرده خونش...
چندوقتی گذشت و من مطمعا بودم میخوامش...با تمام وجودم...بالاخره شمارشو پیدا کردم و بهش پیام دادم...گفتم ازش خوشم میاد، گفتم چشمام فقط اونو میبینه...
از اون زمان زیباترین بخش زندگی من شروع شد..."البته خیلی کوتاه بود"
اولاش باورم نمیکرد...اما زمان همه چیز رو بهش ثابت کرد...
با دوستی معمولی شروع کردیم و اعتمادشو بدست آوردم و فهمید چقدر دوستش دارم...اونم دوستم داشت، خیلی زیاد...
حرفای اطرافیان، تحقیراشون، تیکه ها، هیچ کدوم برام مهم نبود، فقط یک چیز اهمیت داشت...اون...با اینکه تو خانواده ی پولداری بودم اما ساده گشتن باهاشو دوست داشتم...
هرروز صبح با دوچرخه میرفتم دنبالشو بعد مدرسه میرفتیم سیب زمینی سرخ کرده با آب پرتغال میخوردیم و به ترکیب بدمزه ی این دوتا باهم میخندیدیم...
شبا که همه میخوابیدن یواشکی پایین خونشون منتظر میموندم...از بالکن میپرید پایین و باهم میرفتیم لب دریا میشستیم...من براش آهنگ میخوندم و اون با چشمای جذابش بهم خیره میشد و لبخند میزد...
همه چیز اولین بار با اون بود...
اولین باری که دستشو گرفتم وقتی بود که میخواستیم از خیابون رد بشیم، پنچه های کوچولوشو آورد پایین و بین انگشتام قفل کرد...حس خیلی خیلی عجیبی بود و دوستداشتنیای بود...
اولین بوسمون و یادمه...
داشتم از کلاس میومدم بیرون که دستاشو دور گردنم حلقه کردو لباشو گذاشت رو لبام...
اولین و زیباترین بوسه کل زندگیم...
و همینجوری شد که کم کم لویی تاملینسون شد تمام دنیای من...بهم میگفت: هری میدونی مامانم همیشه میگه حواست به اولین بوست باشه، چون هیچ وقت از یادت نمیره...
راست میگفت...من هیچ وقت یادم نرفت...
یواشکی بوسیدنامون شده بود بزرگترین تفریحمون...توی کلاسای خالی گیرش میاوردم محکم میبوسیدمش و بغلش میکردم...
همه چیز داشت عالی پیش میرفت...تا اینکه رقیب های مامان و بابام از سر قدرت طلبی برای اینکه مامان و بابامو از دور خارج کنن منو گروگان گرفتن...
بعد اینکه خانوادم نصف سهم شرکت و به نام اونا زدن...منو آزاد کردن...
بگذریم از اینکه اون یک هفته دستی نبود که بهم نخورده باشه...من فقط ۱۸ سالم بود و این بدترین ضربه ی روحی بود برای یک پسر تو اون سن و سال...
اما بدتر از اونم وجود داشت...وقتی رقیبای خانوادم مالک نصف شرکت شدن...بعد یه مدت با یه تصادف ساختگی پدر و مادرمو کشتن...
من موندم و خودم...با کلی عذاب روحی، با کلی نفرت با کلی کینه...و بدتر از همه اینکه تنها بودم...
تنها کسی که برام مونده بود لویی بود همون پسر کیوت و کوچولو...
تو همون زمان ها بود که یه روز ریختن تو خونم و گفتن :همونجوری که مامان و بابات و فرستادیم رفتن هوا لویی رو هم میفرستیم، پس برای جلوگیری از این اتفاق بهتره نصف باقی مونده ی شرکتو به ناممون کنی...دیگه برام مهم نبود چه اتفاقی قراره بیوفته فقط نمیخواستم لویی آسیب ببینه...همونجا نصف باقی مونده رو به نامشون کردم...میدونستم همون بلایی که سر مامان بابام آوردن میخوان سر لویی هم بیارن...ولی من نمیزاشتم این اتفاق بیوفته...باید لویی رو از خودم دور میکردم...
بهش زنگ زدم...-سلام لو...مستقیم میرم سر اصل مطلب...دیگه نمیخوام باهم باشیم...
-چ...چر...چرا.؟؟؟چیزی شده؟؟؟آخه یهووووو...
صداش پشت تلفن میلرزید...
قلبم از غم تو صداش درد میگرفت...اما باید عوضی ترین آدم میشدم تا اون در امان باشه...-یهو نیست، خیلی وقته...فقط نمیتونستم بهت بگم میترسیدم ناراحت شی، لو من اصلا گی نیستم. میفهمی؟ الان دیگه برام مهم نیست ناراحت شی، خسته شدم از این شرایط...
-امکان نداره...داریییی درووووغ میگیییی...راستشو بگو..من کاری کردم؟اشتباهییی کردم؟؟؟
گریه میکرد...غم کل وجودمو گرفته بود...اما باید تمومش میکردن همین الان، همینجا...
-برو از زندگیم بیرون.دیگه نمیخوام صداتو بشنوم. نمیخوام ببینمت.من هیچوقت دوستت نداشتم،در حد یه دوست معمولی بودی برام...همین...الانم دیگه نمیخوامت...دیگه به من زنگ نزن...
تلفنمو خاموش کردم و زدم زیر گریه...انقدر اشک ریختم که خوابم برد...
لویی ولم نمیکرد به این راحتی...
فرداش بهم گفت-باشه من دوست معمولیت میشم فقط بزار کنارت باشم...
اما این منو عذاب میداد...کسی که میخواستم کنارم بود و نمیتونستم داشته باشمش...دوتامون همو میخواستیم اما نباید باهم میبودیم...
باید میرفت برای همیشه...باهاش بدرفتاری میکردم...هر دفعه زنگ میزد کلی بدو بیراه به بهانه های مختلف بهش میگفتم و به دروغ بهش میگفتم دارم با فلان دختر میرم بیرون...با فلان دختر مسافرتم...با فلانی دوست شدم و از اینترنت عکس چندتا دختر میفرستادم براش که مثلا دوست دخترمه...
اما همش دروغ بود...هرکدوم از دوستای مشترکمون بهم زنگ میزدن و میگفتن حال لویی خوب نیست با خنده میگفتم به جهنم و تلفنو قطع میکردم...
اما در واقع اصلا اوضاع اینجوری نبود...
من هرروز داغون تر میشدم و همه فکر میکردن یه آدم عوضیم که گذاشته و رفته...
مهم نبود بقیه چی میگن و چی فکر میکنن...من باید این کارو میکردم برای در امان بودن لویی و هیچ وقت هیچ کس اینو نفهمید...لویی که از زندگیم حذف شد، من بودم و من...تنهای تنها با کلی نفرت...همینا بهترین زمینه برای شروع کارهای کثیف فراتر از حالت عادی بود...
و در آخر من این شدم...هری ادوارد استایلز بزرگترین مافیای بریتانیا...کسی که همه جا آدم داره، کلی باند زیر دستش داره کسی که هر روز آدم میکشه. برنامه قاچاق و تولید موادمخدر و از دور خارج کردن افرادو میچینه،آدم خرید و فروش میکنه.
...اما...اما هر شب چشماشو میبنده و به چشمای لویی، لبخندش و تک تک خاطراتش با اون فکر میکنه و میخوابه...*پایان فلش بک...
YOU ARE READING
run away
Fanfiction⭐Complete⭐ -Romance -Happy ending -Larry (gay) -Smut -Harry top -ziam مقداری