10

222 30 0
                                    

⭐اسمات
Harry:

همونجوری که دستای لویی تو دستام بود وارد سالن غذاخوری شدم...
به میز وسط سالن نگاه کردم...

-اوه مای گاد...نایل چه کردی پسر!...از کی بیداری؟

نایل لبخندزنان با یه بطری آب میوه سمت میز اومد...

-دیگه بالاخره دیدم دیشب خیلی انرژی مصرف کردید گفتم براتون صبحونه خوب درست کنم...

-شات آپ نایل...

زدم زیر خنده و نایلم پا به پام میخندید...
نایل بعد اینکه بطری رو رومیز گذاشت دوباره سمت آشپزخونه رفت...
سرمو برگردوندم سمت لویی، لپاش قرمز شده بود و سرشو انداخته بود پایین...این کیوتی وقتی خجالت میکشید خوردنی تر میشد.‌‌..
دستش که تو دستم بودو فشار دادم، سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد...لبش بین دندوناش بود و گاز گرفته بود...نگام رو لباش موند...حس میکردم زیر دلم داره خالی میشه...
سرمو یکم جلوتر بردم و به صورتش نزدیک کردم...

-نکن اینجوری لویی؟

گیج بهم نگاه کرد، آب دهنمو قورت دادم، نمیتونستم نگامو از لباش بگیرم...

-لباتو اینجوری گاز نگیر لو...اونارو فقط من حق دارم گاز بگیرم...

صدام یکم خش دار شده بود...
لباشو آروم از بین دندوناش کشید بیرون...تک تک حرکاته لبشو آنالیز میکردم...لباش به خاطر فشار دندوناش یکم متورم و قرمز شده بود و با آب دهنش خیس شده بود...داغ شدن بدنمو حس میکردم...زیر دلم لرزش خفیفی داشت...
آروم زمزمه کردم...

-فاااک یو لویی...

-سلااااااام صبح بخیر...

با صدای لیام به خودم اومدم...از لویی فاصله گرفتم...سریع صندلی کنار میز غذاخوری و کشیدم و نشستم روش، لبه ی تیشرتمو کشیدم پایین تا قسمت برآمدگیم معلوم نشه...

-سلام لیام...زین کو؟
-الان میاد...

صندلی کناریمو کشیدم و به لویی اشاره کردم بشینه...اونم بدون هیچ حرفی نشست کنارم...

-سلام...
زین وارد سالن شد، اولین چیزی که جلب توجه می کرد پیرهن مردونه لیام بود که تن زین بود...

-سلام زین...خوبی؟
-بله مرسی...

لبخند زدو به لیام نگاه کرد...
لیام صندلی کنار لویی رو کشید عقب...

-بیا زینی...بیا بشین اینجا دارلینگ...

زین رو صندلی نشست و لیام یکم حولش داد سمت میز، خودشم کنارش نشست و سرشو برد جلو و لبشو سریع بوسید...

-به به صبح بخیر مستر پین...های زین...

-نایل آفتاب از کدوم طرف دراومده امروز؟

-هیچی بابا، زود پاشدم حوصلم سر رفته بود گفتم یه کار مفید انجام بدم و صبحونه درست کنم...البته بعد وارد شدن به اتاق هری پشیمون شدم...

run awayWhere stories live. Discover now