4

248 38 3
                                    

همه ی اتفاقا مثل سکانس های فیلم از جلو چشمام رد میشد...وقتی به خودم اومدم فهمیدم خیلی وقته همینجوری زل زدم به اون پسر...
ناخداگاه لبخند تلخی زدم...
چقدر عوض شده...موهاش کوتاه تر از بچگیاشه برعکس اون زمان که چتریاش تو صورتش بود الان به سمت بالا حالت دادتشون...چشمم رفت سمت ته ریشاش...وای خدای من کی اون کیوت کوچولو ریش درآورده...کلی تتو رو دستاش بود...
به چشماش نگاه کردم...همون چشما بود...بدون هیچ تغییری...

اشکی که کم کم تو چشمام جمع میشد داشت لوم میداد...
سریع خودمو جمع کردم و صاف وایستادم...شک داشتم شناخته باشه منو، خیلی عوض شده بودم...اصلا شبیه بچگیام نبودم...البته ۱۲ سال هم کم نیست اونم برای یکی مثل من...با این همه عذاب و اتفاق...
اما اون همون بود...همونقدر ساده، همونقدر شیرینو بامزه همونقدر زیبا و کیوت‌...فقط یکم بزرگتر شده...

با ضربه روی شونم به خودم اومدم...لیام بود...

-هی پسر معلوم هست کجایی؟

سرمو تکون دادم ...دستامو تو جیبای پالتوم کردم و نگاهم بین اون دوتا پسری که رو صندلی بسته شده بودن جابه جا میشد...

اگر هرکسی غیر لویی بود الان کشته بودمش...اما...الان واقعا باید چیکار میکردم؟...چرا همچین اتفاقی افتاد؟!...
سرم سوت میکشید...هنگ کرده بودم...به زمان احتیاج داشتم...اما این غیر ممکن بود باید همین الان تصمیم میگرفتم...

با فکری که به سرم زد لبخند کجی زدم...قیافه ی حق به جانب همیشگیمو گرفتم و رفتم جلو اون دوتا پسر...
صندلیمو روبه روشون گذاشتم، جوری که جفتشون تو دیدم باشن...
تفنگمو گرفتم دستمو شروع کردم به بازی کردن باهاش...

-خوب میدونید که جفتتون باید بمیرید...اما...اوم...صبر کن فکر کنم...شاید بشه یه کار دیگه کرد...

چشمای اطرافیانم داشت از حدقه در میومد...حقم داشتن...این کار از من بعید بود...من تو این شرایط با یه گلوله کار طرفمو تموم میکنم...

نگاهمو بینشون جابه جا میکردم...سریع رفتم سر اصل مطلب...

-ببینید کاری که میگمو انجام میدید یا اگر قبول نکردید اصلا اشکال نداره...فقط ۲ تا گلوله خرج میکنم و میمیرید...درد نداره نگران نباشید...

نگاهمو از زین گرفتم و به لویی نگاه کردم پلکاش از ترس داشت میلرزید...لویی رو مخاطب قرار دادم و ادامه دادم...

-تو مال من میشی در قبالش منم تو و دوستتو نمیکشم...هوم؟...

به وضوح اشکی که تو چشماش از ترس جمع شد و میشد دید.
اما چاره یی نداشتم نمیتونستم بزارم خیلی راحت برن...اطلاعاتمون لو میرفت وهممون تو خطر میوفتادیم،
پس یا باید میکشتمشون یا اینکه برای همیشه نگهشون میداشتم...و تازه باید شخصیتمم در مقابل بقیه حفظ میکردم...
حالا زین هیچی، اما کی میتونه کسی که بهترین لحظات عمرشو باهاش گذرونده رو بکشه! من فقط یک گزینه داشتم...باید لویی رو کنار خودم نگه میداشتم، برای همیشه...پس کنارش زین هم باید میموند...

جوابی از لویی نشنیدم...
فقط با تعجب و استرس بهم نگاه میکرد...
صندلیمو بهش نزدیک تر کردم جوری که زانوهامون بهم میخورد...

-فکر کنم فهمیده باشی بدم میاد سوالمو تکرار کنم.

لباشوتکون میداد، انگار میخواست حرف بزنه اما نمیتونست.
تفنگمو گرفتم سمت زین و با نیشخند به لویی نگاه کردم...

-مال من میشی"بیبی بوی"؟

بیبی بوی رو با یه لحن تمسخرآمیز گفتم، حالت چشماش عوض شد...عصبانیتش از صورت قرمزش معلوم بود...نتونست تحمل کنه و داد زد.

-من هیچ وقت نمیزارم دست تو و دوستای کثیفت به من بخوره، ترجیح میدم بمیرم تا توی کثا...

هنوز حرفش تموم نشده بود که بازوی زین و نشونه گرفتم..
_بنگ_
خونش پاچید و تنها صدایی که تو سالن میومد صدای دادهای زین از درد بود...
میدونستم آسیبی بهش نرسیده تهش یه خراشه و یکم خونریزیه اونم زود بند میاد، بلد بودم کجا و چجوری شلیک کنم. اما باید یکم میترسوندمشون...
تفنگمو چرخوندم سمت لویی...

-خوب بیبی بوی برای آخرین بار میپرسم...مال من میشی یا به قول خودت ترجیح میدی بمیری؟...

ترسیده بود، معلوم بود توقع نداشته انقدر وحشتناک و واقعی باشه داستان.
سرشو چرخوند سمت زین، صدای داد های دوستش باعث شد اشکاش بریزن پایین...چشماشو ازش برنمیداشت.

جواب ندادنش داشت کلافم میکرد...

-مثل اینکه حرف خوش حالیت نمیشه،میشمارم..یک..دو...س
-باااااشه...باشه فقط شلیک نکن...

بین هق هق گریه هاش گفت و سرشو انداخت پایین.
صداش آروم بود اما میشنیدم چی میگه...

-هرکاری بگی انجام میدم، فقط بزار زنده بمونیم.

ته دلم خالی شد...دوست نداشتم اینقدر ناراحت و ترسیده ببینمش. ولی هیچ چاره ای جز این نداشتم...
از جام بلند شدم...رو به لیام کردم،

-دست و پای دوتاشونو باز کن و بهشون غذا بده، حواست باشه حتما غذاهاشونو بخورن...
به زین اشاره کردم
-دست اینم پانسمان کن، یه دست لباس تازه بهش بده و بعدم لیام با خودت ببرش تو اتاقت، یه تخت تک نفره میگم بیارن بزارن گوشه اتاقت این همونجا بمونه.حواست بهش باشه فکر فرار به سرش نزنه و اگرم چیزی خواست به خودت بگه...

لیام با گیجی بهم نگاه میکرد و معلوم بود ناراضیه اما جرعت مخالفت کردن باهامو نداشت. سرشو به نشونه تایید بالا و پایین کرد.
برگشتم سمت لویی...

-اسمت چیه؟

من خوب میدونستم اسمش چیه...حتی اینکه چند سالشه ،روز تولدش، اسم مامان و بابا و خواهرش، سناشون، اینکه کجا زندگی میکردن و خیلی چیزای دیگه رو میدونستم...لویی تمام دین و دنیای من بود قبلا‌ها طبیعیه همه ی این چیزارو بدونم...اما اون منو یادش نیست...حتی نمیدونه این کسی که جلوش وایستاده همون عشق بچگیشه...بهتر، این آدم جدیدو نشناسه و همون آدم قبل تو ذهنش بمونه خیلی بهتره...
به وانمود کردن اینکه نمیشناسمش ادامه دادم...

-با توام...میگم اسمت چیه؟
-ل...لویی...لویی تاملینسون

سرمو تکون دادم و همونجوری که از سالن خارج میشدم به لیام گفتم

-تاملینسون و بعد اینکه غذا خورد بیار اتاق من

و از سالن اومدم بیرون.

run awayWhere stories live. Discover now