Louis:
صدای در باعث شد چشمامو باز کنم.
به هری که با دوتا قهوه اومد تو اتاق نگاه کردم-صبح بخیر بیبی...ببخشید، بیدارت کردم؟
با لبخند بهش نگاه کردم...باورم نمیشد این واقعیه...این صحنه رویای چندین ساله من بود و الان این دراز کیوت جلوم وایستاده بود...
آروم بلند شدم و نشستم روی تخت...
تو چشمام ناخوداگاه اشک جم شد و یه قطره ازش چکید...
رد نگرانی و تو چشمای هری دیدم...
قهوه هارو رو میز گذاشت...-هی لویی چیزی شده؟ ببین اگه...اگه پشیمونی...امم...اصلا اشکال نداره...
نه نه نباید این فکرو میکرد...سریع خودمو جمع کردم...از رو تخت بلند شدم رفتم سمتش، دستامو دور گردنش انداختم سرمو بردم جلو آروم لبشو بوسیدم و اومدم عقب...
-چی داری میگی هرولد...این رویای کل زندگی من بود...انقدر خوشحالم که باورت نمیشه...
از نفس عمیقی که کشید معلوم بود خیالش راحت شده...
دستاشو دور کمرم حلقه کرد، سرشو آورد پایینو جواب بوسمو با یه بوس دیگه داد و به چشمام نگاه کرد...سرشو یکم برد پایین و دوباره به چشمام زل زد...
نگاهش تغییر کرد و یه حالت شیطنت به خودش گرفت...-هی لویی به نظرت بهتر نیست اول یه چیزی بپوشی بعد به ادامه مکالممون برسیم...
اوه اوه تازه به خودم اومدم و یادم افتاد من...دیروز...بدون لباس خوابم برد...الانم سریع پاشدم و اومدم جلو هری..پس...به خودم نگاه کردم...شت شت
داد زدم-فاااک
گردن هریو ول کردم و بدو بدو رفتم سمت تخت و پتورو از روش برداشتم و پیچیدم دور خودم...صدای خنده هری تو اتاق پیچیده بود...
-لویی من دیشب همه اینارو دیدم...ولی الان یه چیز جدید دیدم...
با تعجب بهش نگاه کردم...منظورش چیه؟!...
اومد نزدیکم و محکم بغلم کرد، آروم دم گوشم زمزمه کرد...-از پشتم ویوت خیلی قشنگ و سکسیه...مخصوصا وقتی میدویی...
-هرییییییی
با دستم هلش دادم عقب، دوباره صدای خندش پیچید...
رو تخت نشستم و بهش نگاه کردم...همین جوری که میخندید رفت سمت دوتا قهوه یی که کنار میز جلوی در گذاشته بود...برشون داشت، اومد کنارم رو تخت نشست و یکیشو بهم داد...-اسپرسو...مثل قبلا...البته اگه سلیقت عوض نشده باشه...
-نه هنوزم عاشقه اسپرسوام...و تو
یه خنده دندون نمایی بهش کردم...
-خل و چل من...
تو حال و هوای خودمون بودیم که صدای باز شدن در اومد...
-های گایز..
-ناااایل
نایل که منو رو تخت بدون لباس دید سریع دستاشو گذاشت رو چشمام...
-سااااری سااااری...
-نایل این اتاق در دارهههههه...
-میدونم هری میدونم ببخشییییید...
-حالا نمیخواد جلو چشماتو بگیری پتو رو لوییه، منم لباس تنمه...نایل آروم دستشو آورد پایین اما بهمون نگاه نمیکرد...
من و هری به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده...-خوب حالا چیکار داشتی نایلر؟؟
-اممم...تو روحتون یادم رفت صبر کن...آهان آهان میخواستم بگم صبحونه امروزو من درست کردم بیاین پایین دور هم باشیم...فقط میشه لیامم برین صدا کنید؟-به به چه کرده نایلمون، باشه الان لیامم صدا میکنیم میایم...
-منتظرتونم پایین...
یه چشمک زد و رفت بیرون...
هری از تخت رفت پایین...لباسامو که دیروز اینور اونور پرت کرده بود و از زمین جمع کرد و رو به روم نگه داشت...-پاشو لویی پاشو اینارو بپوش... دیر کنیم این بلوندی ناراحت میشه...
لباسارو ازش گرفتم و منتظر بهش نگاه کردم...مثل خنگا بهم نگاه میکرد معلوم بود نفهمیده...
-هوم؟ چیزی شده؟
-نمیخوای برگردی هز؟ میخوام لباس بپوشم...
-کامان بیبی...رو صندلی نشست و دستاشو گرفت جلو صورتش...تند تند لباسامو پوشیدم...
-میتونی چشاتو باز کنی...
یه پوزخند زد...
-مرسی اجازه دادی...سمت دستشویی رفتم و دست و صورتمو شستم...
-هری بریم؟
-آره قبلش باید لیامم صدا کنیم...سمت اتاق لیام حرکت کردیم...جلو اتاقش که رسیدیم هری دستگیره رو گرفت و چرخوند، درو باز کرد.
دوتامون تو چهارچوب در خشکمون زد...
لیام و زین دوتاشون بدون لباس رو تخت بودن...لیام رو زین بودو سرش تو گردنش...از ناله های زین میشد فهمید داره گردنشو مک میزنه...خداروشکر یه ملحفه سفید رو کمر لیام بود...
هری داد زد...-وات د فاک گایز؟
-هرییییی...
-لیااام من فقط به تو گفتم حواست بهش باشه...نه چون گروگانمونه ازش هرجور میخوای استفادهههههه کن...
-میدونم هری باورکن خودش شروع کرد...به زور نبود باورکن...خودش خواست...خودش دیشب کرم ریخت...
-توام وا دادی...زین راست میگه؟خودت خواستی؟
-من...من...من از لیام...خوشم میاد...
-واقعا؟
-اهوم...
-خوبه...پس میتونید راحت باشید...اما حالا پاشید جمع کنید نایل با کلی ذوق برامون صبحونه درست کرده که دور هم باشیم...سریع بیاین پایین...
-باشه هرولد...
هری درو بست و بهم نگاه کرد...
-لویی خودمونیم، چه خر تو خری شد...
-آره...دوتایی زدیم زیر خنده...دست هریو گرفتم، انگشتامو بین انگشتاش حلقه کردم و رفتیم سمت سالن غذاخوری...
YOU ARE READING
run away
Fanfiction⭐Complete⭐ -Romance -Happy ending -Larry (gay) -Smut -Harry top -ziam مقداری