5

255 36 7
                                    

حدود دو ساعتی از وقتی که از سالن اومده بودم بیرون میگذشت.
جلوی پنجره وایستادم، هوا کم کم تاریک میشد، به چراغ های شهر که دونه به دونه روشن میشدن نگاه کردم.
فقط یک چیز تو سرم تکرار میشد...چرا...چرا...چرا...
صدای تق تق در حواسمو پرت کرد، بدون هیچ حسی تو صدام جواب دادم...

-بیا تو...

لیام درو باز کرد و لویی رو حول داد تو...بهش نگاه کردم، سرش پایین بود و دستاشو بهم گره زده بود، همین حالتشم مشخص میکرد وجودش پر از استرس و ترسه...

لیام تو چهارچوب در وایساده بود،

-با من کاری نداری؟

بدون اینکه نگاهمو از لویی بردارم

-نه لیام...مرسی...میتونی بری.
-خوش بگذره daddy

با طعنه بهم گفت، کاملا منظورش از daddy میدونم چیه...بهش چشم غره رفتم...
لیام در و بست و رفت.

لویی دقیقا جلوی در وایستاده بود و تکون نمیخورد.
قدم های آروم برداشتم و بهش نزدیک شدم،
تنها صدایی که تو اتاق بود صدای قدمام بود و نفسای تند شده لویی از ترس...

تو فاصله ی یک قدمیش که رسیدم وایستادم...از استرس بدنش لرزش خفیفی داشت...توجه نکردم، دوباره بهش نزدیک شدم که یه قدم رفت عقب و خورد به در...
یه قدم دیگه جلو رفتم، کاملا چسبیدم بهش...
سرشو آورد بالا و با چشمای پر از تعجب بهم زل زده بود و التماسش از چشماش میبارید...
با نهایت بی تفاوتی دستمو دراز کردم سمت دستگیره در پشت لویی و درو قفل کردم...
بهش نگاه کردم، یه پوزخند زدم و ازش فاصله گرفتم...
پشت سرم شنیدم نفسشو با صدا داد بیرون...خندم گرفته بود از این رفتارش، همون جوری که پشتم بهش بود ناخداگاه یه لبخند زدم و سرمو تکون دادم...
پسره خل و چل...این میزان از کیوتیش باعث میشد کرم درونم و فعال کنه...
جلوی پنجره وایستادم و به بارون بیرون نگاه میکردم،

-تاملینسون لباساتو در بیار و برو روی تخت.

هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد...برگشتم سمتش...چشماش از حدقه زده بود بیرون و با دهن باز بهم نگاه میکرد...
خندمو کنترل کردم و صورتمو جدی نشون دادم،

-هی...با توام...نمیشنوی؟

بازم هیچ کاری نکرد و فقط زل زده بود بهم...
صدامو یکم بلندتر کردم،

-نه مثل اینکه نمیشه باهات آروم رفتار کرد...

رفتم جلو
بهش که رسیدم بی هوا یقه لباسشو گرفتم و پرتش کردم رو تخت...کشو کنار تختمو باز کردم، یه دستبند از توش درآوردم و دستاشو بستم بالای تخت...
شروع کرد به تقلا کردن...
-دست به من نزن، ولم کن هرزه ی کثیف...
-هوی هوی هوی...معدب باش بیبی بوی...
سرمو تو گردنش فرو کردم و دم گوشش جوری که لبام به گوشش میخورد با صدای آروم و ترسناک زمزمه کردم،
-هی یادته که باهم معامله کردیم...اگه میخوای زیرش بزنی منم زیرش میزنم...
ازش فاصله گرفتم و همونجوری که رو تخت نشسته بودم بهش نگاه کردم...
دست از تقلا برداشت و زل زد به چشمام...
ای لعنت به اون چشمات لویی،

دستمو بردم سمت تیشرت طوسی که تنش بود و چون دستش بالای تخت بسته بود مجبور شدم پارش کنم و از تنش در بیارم...
دکمه و زیپ شلوارشو باز کردم و از پاش درآوردم، کفشای ونس مشکیشو از پاش درآوردم...
بهش نگاه نمیکردم، دوست نداشتم وقتی خودش ناراضیه حتی بهش نگاه کنم چه برسه به اینکه بهش دست بزنم ولی نمیتونستم بدون کرم ریختن ولش کنم...
از رو تخت بلند شدم...
از توی کمد یه حوله تازه و یه دست لباس نو برداشتم و رفتم سمتش...
دستاشو باز کردم و حوله و لباسارو گزاشتم کنار تخت...بدون اینکه بهش نگاه کنم، به در حموم اشاره کردم.

-اونجا حمومه برو یه دوش بگیر لباساتم بپوش.

توقع نداشت و طبق معمول با تعجب همیشگیش بهم نگاه کرد...انقدرا هم آدم عجیبی نیستم که همش اینجوری نگام میکنه...
نشستم رو صندلی جلو پنجره و سرمو چرخوندم سمت بیرون
از رو تخت بلند شد، حوله و لباساشو برداشت رفت سمت حموم.

نمیدونم چقدر گذشته بود، مشغول کتاب خوندن بودم که صدای در حمومو شنیدم...
برگشتم سمتش، لباسایی که بهش داده بودم به تنش زار میزد...قلبم به قفسه سینم میکوبید...
وای که چقدر دلم براش تنگ شده بود...

-ممنون

صداش خیلی آروم بود ولی میشنیدم.
لبخند تلخی زدم و سرمو تکون دادم و برگشتم سمت پنجره.

-رو تخت راحت بخواب، من شبا معمولا بیدارم...

صدایی نشنیدم ولی از جیرجیر تخت فهمیدم رو تخت دراز کشیده...

چهار،پنج ساعتی گذشته بود...چشمام از کتاب خوندن زیاد خسته شد...
برگشتم سمت لویی، رو تخت خوابش برده...مثل بچگیاش یه بالشتو محکم بغل کرده....

یعنی واقعا کنارم حس امنیت کرده که تونسته بخوابه...هه جمع کن بابا هری اون فقط خیلی خسته بوده و کلی استرس کشیده معلومه که خوابش میبرده...

از جام بلند شدم و برعکس هرشب که چشمامو میبستم و با فکرش میخوابیدم این سری کنارش آروم دراز کشیدم و با نگاه کردن بهش خوابم برد...

run awayWhere stories live. Discover now