Louis:
نوری که توی چشمم میخورد از خواب بیدارم کرد...
از وسط پرده ی اتاق نور خورشید روی تخت افتاده بود...
چندثانیه ای طول کشید تا یادم اومد...دیشب، هری، ناله هاش...
حس کردم تو دلم قند آب شد...ناخداگاه لبخند زدم و سرمو چرخوندم سمت هری، مثل یه بچه کوچولو پتورو تو دستاش مچاله کرده بود و خواب بود...
نور آفتابی که رو موهاش افتاده بود باعث شده بود موهاش روشن تر به نظر بیاد...دستمو بردم بین موهاش و باهاشون بازی میکردم...چطور من هری رو نشناخته بودم...الان که دقت میکردم هیچ تفاوتی با بچگیاش نداره...حالت صورتش، خط فکش، حالت موهاش...
تو همین فکرا بودم که چشماشو باز کرد...چند ثانیه به چشمام نگاه کرد و لبخند زد، از همون لبخندا که چالای گونش معلوم میشد و ته دلم خالی میشد...-صبح بخیر بیبی...
بهش لبخند زدم...
-صبح تو هم بخیر...
آروم خم شد جلو و لبمو بوسید، سر جاش دراز کشید و بهم نگاه میکرد...
منم همونجوری که با موهاش بازی میکردم بهش خیره موندم...-لویی؟
-جانم؟
-واقعا نمیدونم چجوری تا الان بدون تو دووم آوردم...خندیدم و سرمو انداختم پایین...
-ولی میدونی چیه، با اینکه ۱۲ سال میگذره از نبودنت اصلا احساس غریبگی نمیکنم باهات...دلیلش میدونی چیه؟
بهش نگاه کردم، به نشونه منفی سرمو به چپ و راست تکون دادم...
-من هر ثانیه با تو بودم، شاید خودت نبودی اما من با فکرت زندگی کردم...
رفتم جلو و خودمو تو بغلش جا کردم...دستاشو دورم حلقه کرد و روی موهامو بوسید...
-لویی تو مطمعنی این مدل زندگی با منو میخوای؟، دیشب نزاشتم فکر کنی، راستش نتونستم تحمل کنم وقتی دیدمت...اما تو باید بیشتر فکرکنی، کار من عادی نیست، و اینکه شاید دلت بخواد ازدواج کنی، دلت بخواد بچه داشته باشی مثل آدمای عادی زندگی کنی...من هیچ وقت نمیتونم یه زندگی عادی بهت بدم...نه من دخترم، نه یه شغل معمولی دارم...
از بغلش بیرون اومدم و کنارش رو تخت نشستم...
-تموم شد حرفات؟
با سر تایید کرد.
-آره راست میگی، من یه زندگی معمولی میخوام...میخوام ازدواج کنم، میخوام بچه داشته باشم...
شوکه شد...رد ناراحتی کم کم تو چشماش معلوم شد، نگاهشو ازم گرفت...
-خیلی خوبه لویی...خیلی خوبه که تکلیفت با خودت معلومه...
اومد از رو تخت بلند شه که بازوشو گرفتم و نزاشتم بره...
-حرفم تموم نشده پامیشی میری...
YOU ARE READING
run away
Fanfiction⭐Complete⭐ -Romance -Happy ending -Larry (gay) -Smut -Harry top -ziam مقداری