جینا سمت جمعیت دوید با ترس از بینشون رد شد و تهیونگ رو دید که تو خودش جمع شده بود با جیغ
اسمش رو صدا کرد و کنارش نشستاز پیشونیش خون میومد ولی با دیدن صورتش که انگار از درد توهم بود حداقل خیالش راحت شد که به هوشه
تهیونگ ناله کرد:جینا ....
جینا با گریه گونش رو نوازش کرد:ته ته ببخشید خوبی؟ تروخدا چیزیت نشهداد زد :زنگ بزنین اورژانس
ولی تهیونگ دستش رو گرفت و با ناله سعی کرد بلند شه راننده که با نگرانی بالا سرش بود بهش
واسه نشستن کمک کرد:این چه کاری بود پسر از جونت سیر شدی شانس آوردی سرعتم زیاد نبود از
کجا ظاهر شدی یکدفعه؟تهیونگ که تازه از شوک دراومده بود به جینا دلخور نگاه کرد:
میبینی که زندم میخوای باز برو... فرار کن ازم....جینا اشکاش سر خورد تهیونگ سعی کرد بلند شه که جینا بازوش رو گرفت:نه تهیونگ بذار آمبولانس ...
که تهیونگ محکم بازوش رو کشید کنار و روپاش ایستاد: لازم نکرده چیزیم نیست
راننده نفسش رو کلافه بیرون داد:از دست شما جوون ها بیا خودم ببرمت بیمارستان پیشونیت زخمه شاید جاییت شکسته گرمی نمی فهمی
تهیونگ بدون توجه به حرفاش شروع کرد از جمعیت که در حال نصیحتش بودن بیرون رفت
جینا دنبالش دویید و دستش رو گرفت:
باید بری دکتر...
که تهیونگ با عصبانیت سمتش برگشت وسرش داد زد: اگه واقعا نگرانمی فقط ساکت شو و دنبالم بیا...جینا لبش رو گزید سرش رو پایین انداخت و دنبالش رفت پچ پچ جمعیت که با تاسف بهشون نگاه میکردن بالا گرفت تهیونگ دست جینا رو کشید و از خیابون رد شد سریع سوار تاکسی که نگهداشت شدن راننده با دیدن پیشونی وی گفت:برم بیمارستان
جینا سریع گفت :آره
که با چشم غره ی تهیونگ ساکت شدتهیونگ جدی گفت:نه برین به این آدرس...
و راننده حرکت کرد ...
با رسیدن به مقصد پیاده شدن و جینا به محض دیدن ساختمون با دلخوری سمت تهیونگ برگشت:
اینجا استادیو شوگاست، لطفا تهیونگ نمی خوام ببینمشتهیونگ که هنوز عصبانی بود مچ دسته جینا
رو گرفت و سمت در برد:
شوگا اینجا نیست جیهوپ گفت حالا که نمی خوای برگردی شب رو اینجا بمون تا بهتر شیکلید رو از بالای در برداشت و بازش کرد و جینارو داخل کشید در رو بست و کلید برق رو زد
یه اتاق بزرگ با کلی دم و دستگاه موسیقی و یه اتاقک ضبطم بود تهیونگ سمت مبل گوشه اتاق رفت و
خودشو روش انداخت سرش رو تکیه داد به مبل و چشماش رو بستسعی میکرد جلو خودش رو بگیره تا با جینا دعوا نکنه از اینکه اونطور رفته بود خیلی دلخور بود
أنت تقرأ
Destiny (Completed)
Fanficدستم رو به نشونه تهدید جلوش گرفتم : کوکی چیزی نمیگه ولی من میرم به بابام میگم اونوقت میفهمین . جیمین زد زیر خنده و تهیونگ دوباره از پشت بغلم کرد و خودش رو بهم چسبوند دستشو رو پام کشید: خوش به حال بابات که تو پرنسسشی کاش من دَدیت بودم خواستم ازش جد...