از گوشه چشم به مرد عصبی که تازه وارد اتاق شده بود و روبه روش مینشست نگاهی انداخت.
وقتی نایل گفته بود ممکنه ازش شکایت کنه یکم ترسیده بود ولی الان وقتی اون پسر روبه روش نشسته بود احساس رضایت بیشتری داشت.
جوری که دستای اون پسر مشت شده بود و ابروهای پر پشتش توی هم گره خورده بود رده های پشیمونی تو چشمای لیام میکاشت اما خب برای هر تصمیمی دیر بود....بالاخره افسری که مشغول کاغذ بازی های اداری بود سکوت سنگین اتاق شکوند.
-خب جناب مالیک خبر دارید که شما میتونید بخاطر اشتباهی که آقای پین مرتکب شدن از ایشون شکایت کنید؟
-اوه واقعا؟
پوزخندی که گوشهی لب زین شکل میگرفت خبر از اتفاقای جالبی نمیداد.
لیام میدونست اگه امشب به خونه برنگرده و بکاراش برسه فردا بدون هیچ شکی اخراجه و باید دلیل خوبی برای دنیل هم داشته باشه....-من میتونم خودم با ایشون تنهایی صحبت کنم؟
افسر سری تکون داد و تنهاشون گذاشت به هر حال اون کسی نبود درخواست لیام پین رد کنه خودشم ترجیح میداد این ماجرا امشب تموم شه..
-ببین مالیک
زین به آرومی سرش بالا آورد زیر چشماش قرمز بود و عسلی هاشو آشفته تر میکرد. لیام دسته چکش از کت مشکیش بیرون کشید و روان نویسش روی یه برگه از چک حرکت داد...
-چقدر بنویسم شکایت نکنی؟
پوزخند زین پرنگ تر شد و این نشونه خوبی نبود.
-شکایت من چقدر می ارزه؟
-هرچقدر که بگی . ببین من قبول دارم اشتباه کردم بخاطر اشتباه من امروزت از دستت رفت از زندگیتم خبری ندارم ولی من یه زندگی دارم با کلی مشغله نمیتونم حتی یه ثانیه کنارش بزارم.
زین قیافه این مرد توی اون تابلو بزرگ شیشه ای دیده بود بیوگرافیش خونده بود و حالا تماماً تو ذهنش بود..
لیام پین بوکسر 27 ساله و صاحب اون باشگاهی که حالا جیک یکی از مربی هاش بود.میدونست این مرد انقدر آزادیش براش مهمه که بی هیچ حرفی هرچقدر پول بخواد بهش بده و مطمعنا خیلی زیاد به پول احتیاج داشت اما این جنس آدما خوب میشناخت و از این آدما متنفر بود و میدونست که هرچقدرم احتیاج داشته باشه اما قرار نیست از این آدم چیزی قبول کنه....
-آدمایی مثل تورو خوب میشناسم پین. نمیدونم چی تو اون زندگی فاکیت هست که انقدر متفاوت تر از زندگی بقیه میبینیش ولی مطمعن باش نه به پول آدمی مثل تو احتیاجی دارم و نه قبولش میکنم اون پول برای روزایی که قراره گداییش کنی نگهش دار..
ازت شکایتی نمیکنم ؛شکایت درقبال اشتباهی که کردی هیچی نیست..با هر کلمه ای که زین به صورت مرد مقابلش میکوبید اخمای لیام غلیظت بیشتری پیدا میکردن..
حرفای پسر روبهروش حقیقت محض بود ولی لیام هیچوقت طاقت شنیدن حقیقتارو نداشت...-باید شکایتم پس نمیگرفتم تا الان جلوی من گنده تر از دهنت حرف نزنی
-بخاطر اینکه غلطی که خودت کردی و درست کردی سر من منت میزاری؟
پوزخندی که از روی صورت زین پاک نمیشد آخرین چیزی بود که لیام دوست داشت بینندش باشه...
میتونست به چند سال پیش برگرده و با عصبانیت با اون پسر دعوا کنه اما الان فرق داشت و فقط سعی داشت خودش آروم نگه داره و کنترل کنه..بالاخره زین بدون اینکه تغیری تو حالت چهرش بده از جاش پاشد و در اتاق محکم کوبید و لیام با رگ های پیشونی که از عصبانیت بیرون زده بودن تنها گذاشت.
هردوشون از کاری که کرده بودن پشیمون بودن
زین از اینکه جلوی دزد گرفته بود و لیام از اینکه برگشته بود..دیشب واقعا نتونستم آپ کنم sorry :(
امشبم با هزار جور بدبختی آپ کردم میخواستم طولانی تر بشه ولی موقعیتش نبود ولی فردا زودتر آپ میکنم:)
🚶🏻♀️ ....من خودمم از زین این رفتار جنتلمنانرو انتظار نداشتم 🙄
شما چطور؟؟؟
YOU ARE READING
DUSK TILL DAWN
Fanfictionتو به من محکومی زین مالیک.. محکوم به اینکه از طلوع تا غروب کنارم باشی... . . . . . . این اولین فف منه امیدوارم دوستش داشته باشید :) خودم که کلا خنثی نسبت بهش. اگه نظری راجب روند داستان بود حتما کامنت بزارید عشقتون کشید vote بدید نخواستیدم عیب نداره...