کروات مشکی رنگش محکم تر کرد و به آینه روبهروش نگاهی انداخت.
لیام-دارم چیکار میکنم؟
دستاشو روی موهاش کشید و کلافه نگاهی به دورو برش انداخت.
به صندلی چرم ماشینش تکیه داد و به ساختمان روبهروش خیره شد..فردی- اَه لیام تمومش کن.
فردی با عصبانیت بچگانش غر زد و پاهاش تو شکمش جمع کرد..
فرمون محکم تر تو دستاش فشار داد و برای چندمین بار نگاهی به آینه انداخت.
لیام- تو هیچی نگیا. میخوام خودم باهاش حرف بزنم.
فردی سرش به داشبرد تکیه داد و انگشت شستش به سمت لیام گرفت.
لیام- زیادی رسمی نیستم.
فردی چپ چپ نگاهی به لیام انداخت و با همون حالت سریع از ماشین پیاده شد و در ماشین محکم بست...
لیام عصبی به فردی چشم غرهای رفت و از ماشین پیاده شد
لیام- زویی گند زده به تربیتت.
فردی- زِدَم همین میگه با این تفاوت که اون فکر میکنه تو گند زدی تو تربیتم..
بیخیال شونه هاش بالا انداخت و سمت پیادهرو رفت.
لیام گستاخی زیر لب گفت زمزمه کرد و با اخم سمت فردی قدم تند کرد.
......
ظرفای کثیف نهارو بیخیال روی میز نهارخوری ول کرد و دنبال کنترل کوچیک TV گشت.
روی کاناپه مشکی رنگش لم داد و کانالارو بالا پایین کرد.
با اینکه از استقلالی که داشت راضی بود اما تنهایی حوصلش سر میبرد.
به خودش یادآوری کرد که به جیک زنگ بزنه و برای فردا دعوتش کنه.کلافه ظرف پاپ کرنی که تازه درست کرده بود تو دستش گرفت و محو فیلم ترسناکی که تازه شروع شده بود شد.
شاید کمتر از یک ساعت نگذشته بود که با صدای در سریعا روی مبل نیمخیز شد..
به تصویر TV نگاهی انداخت ظاهرا خوابش برده بود !
با صدای دوباره در نگاه گیجش از TV گرفت و سمت در داد..
لبخند پهنی زد و از جاش بلند شد...
چه خوب که جیک هم مثل زین دلش تنگ میشد و تنهایی طاقت نمیاورد...
پاشو چند بار تکون داد تا از شر لباسای بهم ریخته روی زمین خلاص شه و با سرخوشی سمت در رفت و در تند سمت خوش کشید ...
زین- پسر داشتم تنهایی دیوونه میشدم....
انتهای حرفش با دیدن لیام آروم زمزمه کرد و خودش پشت در پنهون کرد.
YOU ARE READING
DUSK TILL DAWN
Fanfictionتو به من محکومی زین مالیک.. محکوم به اینکه از طلوع تا غروب کنارم باشی... . . . . . . این اولین فف منه امیدوارم دوستش داشته باشید :) خودم که کلا خنثی نسبت بهش. اگه نظری راجب روند داستان بود حتما کامنت بزارید عشقتون کشید vote بدید نخواستیدم عیب نداره...