رسیدیم به کافه. هوپی هیونگ مثل همیشه پرانرژی داشت به مشتری ها می رسید. اینجا یه مکان برای استراحته درواقع. من و هوپی هیونگ این کافه کتاب رو باهم باز کردیم .هوپی هیونگ به کافه میرسه و بخش کتاب هم که من بهش میرسم .البته روزایی که من دانشگاهم هوپی هیونگ زحمت هردو رو میکشه. هیونگ فوق العاده ترین شریک و هیونگیه که یک نفر میتونه داشته باشه.
در کافه رو به جلو هل دادم که زنگ بالای دربه صدا دراومد و من با تهیونگ وارد کافه شدیم. هوپی هیونگ سفارش مشتری که اونجا بود رو بهش داد و با یه لبخند برگشت سمت ما.
وقتی منو دید لبخندش بیشتر هم شد. از لبخند رو لباش منم انرژی گرفتم .
کوک : هوپیییی هیوووونگ ....
هوپی با انرژی اومد سمتم.
هوپی : جیییییی کییییی. چطوری پسر؟...قراره امشب سر جاشه دیگه؟
یه لحظه هنگ کردم باز. قرار؟ من؟ کی؟ کجا؟ با یه چهره مظلوم خیره شدم به هیونگ.
دست به سینه وایساد و چشماش رو ریز کرد برام
هوپی : یادت رفته نه؟...باره همیشگی...امشب...هووف...
کوک: چشم خو هیونگ...ببخشید
مثل گربه شرک نگاش کردم. میدونستم جلوی این نگاه کم میاره.
هوپی:باااشه...خرشرک نشو برا من....یااا گفتم باشه فقط دیر نکنیااا که خودم همینجا میکنمت کتاب..
یه لحظه به خودم لرزیدم. صدای یه سرفه تو گلو اومد. وای تهیونگ رو کلا یادم رفت. برگشتم سمتش و شرمنده نگاش کردم.
کوک: هوپی هیونگ..این تهیونگه امم دوس...هم دانشگاهیمه اینم هوسوکه ...دوستم و هیونگم.
نمی خواستم الان دوست معرفی کنم تهیونگ رو. بهم دیگه دست دادن. حس میکردم جو سنگینه.
کوک: هیونگ...پس من شب میبینمت..
هوپ :الان کجا میری؟
کوک: با تهیونگ میرم بیرون هیونگ...چطور؟
هوپ: هیچی کوکیا...مواظب باش.
درسته هوپی هیونگ همیشه مواظب و نگران همه بود اما یه ترس ریزی افتاد به دلم. یه لبخند زدم به هیونگ و برگشتم سمت تهیونگ. حس میکردم عجیب نگام میکنه. در هرصورت توجه نکردم و باهم از کافه خارج شدیم. جلوی ماشین تهیونگ ایستادیم.
کوک:خب...حالا کجا میریم؟
ته : نمیدونم..کجا بریم؟
کوک: تو به من پیشنهاد دادی که بریم بیرون تهیونگ شی بعد الان میگی نمیدونم؟؟!
ته: بده بهت حق انتخاب میدم ؟
کاملا پوکر نگاش کردم. خیلیییی ریلکسه. حرصم گرفته بود. یه نیشخند زدم و دست به سینه وایسادم.
کوک: که حق انتخاب میدی؟..اوکی پیشنهاد بده.
اگر اون میتونه ریلکس باشه، منم میتونم حرص درار باشم. از فکرایی که تو ذهنم درحال چرخش بود یه لبخند شیطانی زدم. دلم میخواد صورتشو وقتی حرص میخوره ببینم. بازم همینطور جذابه؟!
ته: یه کافه شیک میشناسم که...
نذاشتم حرفش تموم شه وگفتم: مگه قراره دوست دخترتو ببری بیرون؟؟
از قیافه پوکرش خندم گرفت اما خندمو بزور خوردم.
ته: خیر...کافه فقط برای زوج های عاشق نیست....میخوای بریم سینما فیلمه...
بازم پریدم وسط حرفش : سینما خوبه ها ولی الان حوصلشو ندارم...تو زیاد با دخترا قرار میزاری نه؟
عاشق قیافشم. انگار داره خودش رو کنترل میکنه.
ته: که حوصلشو نداری اوکی...بعدشم من دخترا رو برای قرار انتخاب نمیکنم..
یه نیشحند زد با این حرفش.
ته: تو بگوو..کجا دلتون میخواد و حوصله دارید که بریم؟
با طعنه بهم گفت اما من عاشق قیافه حرصیشممم. این قیافه...گااااد عالیه.
کوک: نظرت درمورد شهربازی چیه؟
ته: چچ...مگه بچه ای کوک؟..نوچ نوچ
کوک: خیر بچه نیستم...خواستم تنوع باشه برات...
ته: باشه تو راس میگی...میخوای بریم بار؟
کوک : من امشب اونجا قرار دارم پس...نه.
حرص خوردنش حسابی دیدنی بود. بیخیال گفتم: میخوای اصلا جایی نریم..همینجا وایمیسیم.
دستشو کشید رو صورتش و بعد نگام کرد.
ته: سوارشو.
دستوری و حرصی گفت.
کوک: چرا؟
ته:سوارشو کوک. میبرمت جایی که خوشت بیاد
نوچی کردمو گفتم:تا نگی کجا سوار نمیشم
سرجام وایسادمو تکون نخوردم. اومد طرفم و دستمو گرفت کشید سمت ماشین. فشار دستش زیاد بود اما من حس خوبی داشتم.در ماشین رو باز کرد و من سوار شدم .خودشم رفت نشست پشت رول و حرکت کرد.هیچ حرفی زده نمیشد. یجورایی جو سنگینی بود برام و ازین جو به وجود اومده خوشحال نبودم.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Mყ Vampire. [Completed]
Про вампировGenre : Romance ❄ Vampire ❄ Smut ❄ and .... Cap :Vkook ❄ Up: Unknown❄ By Amador❄️ ❄همیشه بین دوگروه گرگینه ها و ساحره ها دشمنی بوده و هست.البته حضور پررنگ خوناشام هارو نمیشه نادیده گرفت.! ❄یک روز این دو گروه ، تصمیم گرفتن که با وصلتی به این دشمنی...