part 25

2.1K 352 21
                                    


ته با ترس جونگ کوک رو به خودش فشرد و به نامجون نگران نگاه کرد.
نامجون تا پیام ذهنی ته رو گرفته بود، خودش رو به اونجا رسونده بود. با دیدن حالت های کوک تصمیم گرفت بی هوشش کنه. جلو تر رفت و نبض پسر بی هوش رو گرفت.
ته نگران به کوک نگاه می کرد. رگه های سفید رنگ بین موهاش قلبش رو به درد می اورد: هیونگ...
نامجون ااه کلافه ای کشید: مبارزه کافیه... رزه خودت و کوک رو در بیار...باید بریم داخل قلعه...
ته نگران بلند شد و کوک رو هم در اغوشش بلند کرد. درک نمی کرد...
چرا باید تا این حد حال کوک پیش بره...
قدرت های کوک باید باعث قوی تر شدنش میشدن نه ضعیف کردنش...
درون استوانه قرار گرفت و لحظه بعد با لباس های معمولیشون درحال دویدن به سمت اتاق ته و کوک بودن...
جین و هوسوک مشغول تشکیل طلسم حفاظتی برای قلعه بودن.
جین شیطون خندید: نظرت چیه یواشکی یه نگاه به اون دوتا بندازم؟
هوسوک سری از روی ناامیدی تکان داد: چیکارشون داری اخه... این مدت فکر نکنم زیاد باهم وقت گذرونده باشن...بزار راحت باشن هیونگ...
جین ااه سوزناکی کشید: حیف...دلم میخواد اذیتشون کنم ولی‌..
با شیطنت خواست به سمت سالن تمرین بره که در اصلی با شدت باز شد و لحظه بعد تهیونگ در حالی که جونگ کوک بی هوش در اغوشش بود و نامجون با عجله به سمت طبقه بالا میرفتن...
جین با تعجب سرجاش خشک شده بود و هوسوک نگران جلو اومد: اون...جونگ کوک بود؟بی هوش؟
چهره جین هم نگران شد و هردو سراسیمه به دنبال اونها رفتن...
ته کوک رو اروم روی تخت خواباند. دستی به مو هاش با رگه های سفیدش کشید و بغضشرو قورت داد...
در برابر این پسر همه جوره ضعیف بود..
نامجون با چوب سفید رنگ مخصوصش ، همراه با جین و هوسوک وارد اتاق شد. هوسوک نگران جلو رفت و طرف دیگر تخت نشست. ظاهر جدید کوک رو نمی تونست حضم کنه:چ..چه اتفاقی...افتاد؟
خیره به جونگ کوک اما خطاب به تهیونگ گفت. ته توجهی نکرد و فقط خیره به پسر بی هوش بود. نگاهش به نشان کوک افتاد و باز هم بغض کرد. درد و حس ترسی که کوک چند دقیقه قبل کشیده بود رو اون هم حس کرده بود...
دست پسر کوچک تر رو در دست گرفت و بوسید. نامجون که درحال درست کردن چیزی بود، جواب هوسوک رو داد: نمیدونم چیشده اما حدس میزنم جونگ کوک با اینده ارتباط گرفته...
رو به جین که ساکت ایستاده بود و خیره به کوک بود کرد: عزیزم...سعی کن ذهنشو بخونی
جین نگاه غمگینش رو از کوک گرفت و به نامجون داد: سعی کردم... ذهنش خالیه
نامجون عصبی معجونی که درست کرده بود رو به طرفی پرت کرد: از...از چیزی که فکر میکردم بدتره...
رو به هوسوک کرد: یونگی کجاست؟
هوسوک اروم جواب داد: با بکهیون دارن به افراد نظم میدن...برای دو روز دیگه که جشنه
نامجون نیم نگاهی به تهیونگ که بنظر حالش اصلا خوب نبود انداخت: بهش بگو بیاد...اون کتابم با خودش بیاره...
...............
همه در اتاق نشسته بودن و هیچکس حاضر نبود نگاهش رو از کوچک ترین عضوشون بگیره...
نامجون و یونگی با دقت کتاب رو بررسی میکردن و تهیونگ هنوز دست کوک رو گرفته بود و بهش بوسه میزد...
جین و هوسوک هم درحال درست کردن طلسم محافظ بر روی کوک بودن...
این میان بک از اتاق خارج شد تا مقداری خون برای خوناشام ها بیاره...
به دنبالش جیمین هم رفت تا غذایی برای بقیه اعضا فراهم کنه...
چان خیره به تهیونگ در فکر فرو رفته بود...
دونسنگش خیلی شکسته بنظر می اومد...
نامجون نفس عمیقی کشید: این...بنظر یه واکنش طبیعیه...منطورم بی هوش شدنشه اما درد کشیدنش طبیعی نیست...
یونگی کتاب جلد قرمز رو بست و نامجون رو تایید کرد: درسته...یادمه قبلا هم یه مدت کوتاه بی هوش بود...اون موقع که اومده بود تمرین پیش من
ته بدون گرفتن نگاهش از کوک به حرف اومد: راهی پیدا کردید که به هوش بیاد؟
نامجون سرش رو به دو طرف تکان داد: باید صبر کنیم...این عضو طبیعتشونه و ما ننیتونیم کاری انجام بدیم...
همون لحظه،نگاه همه با شنیدن «اخ» به سمت جونگ کوک برگشت. ته سریع بلند شد و روی تخت نشست: کوک؟ عزیزم؟
چشم های سنگینش رو بزور باز کرد و بعد از چندبار پلک زدن، تونست چهره ته رو واضح ببینه...
صورت نگران ته رو رصد کرد اما لحظه بعد تصویر چهره خون الود تهیونگ دوباره جلوی چشم هاش تشکیل شد. چشم های خیس شدش رو بست و به ارومی چنگی به لباس تهیونگ زد...
مبخواست پسر بزرگ تر رو به خودش نزدیک کنه...
تهیونگ نگاهی به بقیه انداخت و نامجون با گرفتن منظورش، لبخندی زد: بهتره یکم تنها باشن...
همه اتاق رو ترک کردن و به سراغ جیمین و بک رفتن. تهیونگ روی تخت دراز کشید. جونگ کوک رو که به ارومی اشک میریخت به اغوشش کشید و به خودش فشردش: خرگوش من؟
جونگ کوک با چشم های خیس و براقش به ته نگاه کرد و خودش رو بیشتر به اون چسبوند. خودش رو کمی بالا کشید و لب ته رو کوتاه بوسید. ترسی رو تجربه کرده بود که برای خودش هم تازگی داشت...
با چشم های خیسش به ته نگاه میکرد و منتظر حرکتی از طرف اون بود.
تهیونگ نگران روی پسر کوچک تر خیمه زد. سرش رو جلو برد و جفت چشم کوک رو بوسید. موهاش رو به ارامی نوازش کرد و بوسه هاش رو تا چانه کوک ادامه داد...
وقتی اروم تر شدن کوک رو حس کرد، مماس با لبش شروع به حرف زدن کرد: خوبی بیبی؟
جونگ کوک اروم سرش رو تکان داد. ته لبخندی به حرکت کیوت پسر کوچک تر زد و لبش رو کوتاه بوسید: چرا بیبی من غش کرد هوم؟...به ته ته نمیگی چی دیدی خرگوشی؟
چشم های کوک با یاداوری چیز هایی که دیده بود دوباره پر شد. سرش رو به دو طرف تکان داد و سعی کرد اشک هاش رو کنترل کنه: نه...
اما بغضش شکست و در اغوش تهیونگ به هق هق افتاد.. ته نگران پسر کوچک تر رو به خودش میفشرد و سعی میکرد ارومش کنه...
مدتی بعد جونگ کوک در اغوش ته ارام گرفته بود و تهیونگ مشغول نوازش مو های دورنگش بود. ته لبخند کوچکی زد: بیبی من...خیلی لوس شده ها...میدونی چشم های خیست چه بلایی سر قلب سردم میاره؟...خرگوش من همیشه باید لبخند بزنه
کوک بیشتر به ته چسبید و سرش رو روی سینش جا به جا کرد. با چشم های قرمز شدش از گریه به ته نگاه کرد و سعی کرد لبخندی بزنه تا از نگرانی اون کم کنه...
بعد بلند شد و روی تخت نشست.تهیونگ هم به تبعیت از کوک نشست و منتظر ماند. کوک نگاه نامطمئنی به ته انداخت : موهام...زشت شدم ته ته؟
تهیونگ اروم خندید. اینکه دقدقه پسر کوچک تر موهاش بود براش شیرین بود. دستی به موهای دو رنگ کوک کشید: نه عزیزم... تو هنوزم زیبایی...خیلی زیبا
جونگ کوک لبخند کوتاهی زد. بعد به ته نگاه کرد: ته...میشه با جین هیونگ حرف بزنم؟
تهیونگ با ابرو بالا رفته به کوک نگاه می کرد: بجای بغل من میخوای با جین حرف بزنی؟... دلم شکست جونگ کوکی
جونگ کوک اروم خندید و خیلی سریع لب ته رو بوسید: معلومه که نه...فقط الان یکم ...ااه ته ته باید حرف بزنم باهاش خو
تهیونگ اروم خندید و بازهم کوک رو به اغوش کشید: باشه کلوچه...فقط...قول بده همیشه بخندی برام...
کوک ریز خندید و ته از اتاق خارج شد...
جونک کوم جلوی میز توالت سفید رنگ نشست. به موهاش نگاه میکرد...
دسته های سفید و نقره ای رنگ بین موهای مشکی رنگش تشکیل شده بودن اما همونطور که ته گفته بود، هنوز هم زیبا بود...
موهاش رو مرتب کرد و اون لحظه در اتاق باز شد. به سمت جین برگشت و سعی کرد مثل چند دقیقه قبل، لبخند کوچکی بزنه..
جین به سمتش رفت: خوبی؟
کوک سرش رو تکان داد و بلند شد: هیونگ... میتونی ذهنمو بخونی؟
جین یک بار دیگه تمرکز کرد اما باز هم ذهن جونگ کوک خالی بود...
نفسش رو کلافه بیرون داد: به خواست خودت، ذهنت خالیه؟
کوک سرش به دو طرف تکان داد: نه...
دقایقی سکوت حکمفرما شد...
کوک نفس عمیقی کشید: من میدونم خونم چه قدرتایی داره...میشه با استفاده ازش طلسم محافظ بسازی؟
جین شوکه به پسر کوچک تر نگاه کرد: منظورت چیه؟
کوک غمگین نگاهش رو به بیرون داد... اسمان سرمه ای رنگ و پر از ستاره بود... انعکاس ماه هم روی رودخانه به زیبایی افتاده بود...
به ماه نگاه کرد. انگار که بهش قدرت میداد و باهاش حرف میزد...
بهش میگفت(قوی باش...من هواتو دارم!!)
کوک نگاهش رو از ماه گرفت و به سمت جین برگشت: من یه چیزایی دیدم...اما اصلا دلم نمیخواد بازگو کنم...نمیدونم چرا اما یه حسی بهم میگه اگر ندونید کمتر تو خطر می افتید...
نفس عمیقی کشید: میخوام با خون من طلسم محافظ بسازی...یه محافظ برای تمام افراد گروه و یکی هم مخصوص برای خودتون... میتونی؟
جین تمام مدت با اخم و دقت به حرف های کوک گوش میداد...
کمی فکر کرد و بعد جواب داد: ساخت محافظ با خون یه دورگه...تا حالا امتحان نکردم...ولی باشه...
چوب مشکی رنگش رو ظاهر کرد و به کوک اشاره کرد که جلو تر بیاد...

وقت ویرایش نداشتم...
غلطامو بگیرید😁
گردنبندی که کوک میخواد درست کنه عکسش بالاس
غلب

Mყ Vampire. [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora