Part8

3.1K 525 33
                                    

کدوم رو بایدانتخاب میکرد ؟
تهیونگ یا یونگی ؟
یعنی برای بودن با هرکدوم باید دیگری رو از دست میداد؟
سعی کرد با جمع کردن اشپزخونه کمی فکرش رو اروم کنه .
از اونجایی که تهیونگ تو اتاق کارش بود و در اونجا رو بسته بود فهمید نباید بره سراغش پس بی سر صدا از خونه خارج شد.
تهیونگ از تراس خونه شاهد خارج شدن کوک بود و بعد از دورتر شدنش ، با گوشیش پیامی برای چانیول ارسال کرد .
(مواظبش باش هیونگ)
با حس کردن اینکه ینفر داخل خونست سریع به داخل برگشت و با برادر بزرگترش روبه رو شد .
ته : هیووونگ...ترسوندیمم
دارک لبخند خبیثی زد: پس اگر اینجوری بیام تو خونت متوجه نمیشی.. . تهیونگ درمقابل این حرف هیونگش فقط پوکر نگاش کرد .
ته: یبار دیگه اینجوری بیا تا به حسابت برسم
دارک: ای بچه ...من هیونگتم درست حرف بزن....
بعد باکنجکاوی به اطراف خونه نگاه کرد: اون ساحره کوچولوعه کو...نکنه خوابه ؟
ته با چشمای ریز شده به هیونگش نگاه کرد: با اون چیکار داری ؟ ؟
دارک متوجه نگاه مشکوک تهیونگ شد و برای سربه سر گذاشتنش شیطون خندید
دارک : میخواستم یه سلام مخصووووووص بهش بکنم...خب بابا اینجوری نگام نکن فقط کنجکاو شدم همین .
در اخر حرفش شونه ای بالا انداخت و روی مبل نشست.
تهیونگ هووف حرصی کشید. به سمت اشپزخونه رفت و با دو لیوان بزرگ خون برگشت .
یکیش رو به دست هیونگش داد و روبه روش نشست.
ته: هیونگ این روزا زود به زود به دونسنگت سر میزنی . .خبریه ؟
خیره به لیوان خونش گفت و بعد پایان حرفش نصف خون درون لیوان رو سر کشید.
دارک : هووووم...اره یه خبراییه...خبرای خوبببب..
تهیونگ متعجب به برادرش که انگار با یه لیوان خون مست شده بود نگاه کرد
ته: واقعا با یه لیوان خون مست میشی تو؟ ؟
دارک نگاه مثلا خماری به تهیونگ کرد: یس...یه لیوان خون با بوی مست کننده تو. .
ته: شتتت...هیونگم قاط زد !
دارک: تهیونگا...بزار من ...خرگوشه رو بچشم
دارک یهو با یه لحن جدی و کمی خواهشانه رو به تهیونگ گفت .
تهیونگ خشک شده از چیزی که شنیده بود،لیوان خالی از خون رو روی میز گذاشت و با یه خنده مصنوعی به حرف اومد: هیونگ...انگار واقعا مستی نه؟.. .

بعد با لحنی حرصی و کمی خشمگین ادامه داد : دیگه...چنین چیزی نگو.. . با پایان جملش به سمت اتاقش به راه افتاد و خنده خبیث دارک رو ندید.

...............................................................

جونگ کوک به نمای زیبای ساختمان هیونگش نگاهی انداخت. از اینکه تغییر زیادی نکرده بود ، خوشحال شد .
نمای خونه هیونگش رو دوست داشت، چون درست برعکس هیونگش بود .
خنده ای کرد و وارد ساختمان شد. یک راست به سمت اسانسور رفت . بعد از ایستادن اسانسوردر طبقه مورد نظرش، به سمت در انتهای راه رو که خونه هیونگش بود رفت و زنگ رو فشار داد .
چند دقیقه گذشته بود و کوک برای بار چهارم خواست زنگ
رو فشار بده که در باز شد و صورت خواب الود یونگی ظاهر شد.
کوک نمیدونست چه واکنشی به این موجود خوابالو روبه روش نشون بده . کوک: هیونگگگگگگگ...خیلی کیو ت شدی...بیا یه عکس بگیریم...هاهاها..
تا خواست گوشی رو از جیبش دربیاره صدای گرفته موجود کناریش دراومد .
شوگا : اون موبایل رو در بیار تا استخونات رو بندازم جلو تهیونگت.. .
با یه نیشخند خبیث گفت و کوک کاملا به خودش لرزید.
میدونست این تهدید های هیونگش گاهی از مرحله تهدید به مرحله اجرا میرسن.
اروم دستش رو از جیبش بیرون اورد و خیلی مظلوم ایستاد. یونگی خنده ای کرد و موهای خرگوش روبه روش رو بهم ریخت .
یونگی:بیا داخل ببینم...خرگوش مزاحم. .
بین جملش یه خمیازه طولانی کشید و به داخل خونه رفت. جونگ کوک هم بایه خنده در رو بست به داخل خونه رفت اما همونجا در ورودی هال خشکش زد .
یونگی پاکت شیری از یخچال دراورد و بدون توجه به پسر خشک شده،سر کشید.
کوک:هیونگ...اینجا جنگ بوده ؟
پاکت خالی از شیر رو انداخت و دوباره به سمت یخچال رفت. بسته گوشت کوچیکی در اورد و درهمون حال نوچی گفت .
کوک: چرا اینقدر بهم ریختس پس ؟
یونگی:چون یکی قرار بود امروز بیاد جمعش کنه.
کوک:کی؟...یه اجوما ؟
یونگی :نو چ
خیره شد به جونگ کوک وبا لحن بی تفاوتی گفت. یونگی: دونسنگم..
کوک با انگشت به خودش اشاره کرد و متعجب گفت : مننننن؟
خنده مسخره ای کرد : هیونگ...شوخی جالبی نیست
با دیدن قیافه جدی یونگی ادامه داد : واقعا؟...یعنی من؟خوده من ؟
و بازهم با قیافه بی تفاوت یونگی مواجه شد .
کوک: اوکی...من جمع میکنم.
شروع کرد به جمع کردن خونه بمب زده هیونگش.خیلی راحت !
یونگی: تو دونسنگ فوق العاده خودمی...فایتینگ.. .
با خنده رو اپن اشپزخونه اش نشست و به تلاش دونسنگش نگاه کرد .
عمدا کل خونه رو بهم ریخته بود..
یونگی: از قدرت هات استفاده کن. .
کوک : نه
یونگی: استفاده کن وگرنه پیانو بی پیانو
کوک: هیوووونگییی...نمیخوامم
یونگی : استفاده کن
جونگ کوک مظلوم بهش نگاه کرد و خواست حرفی بزنه که یونگی پرید وسط حرفش: باید جای پیانو رو عوض کنم ... اممم کنار پنجره خوبه...ببرش اونجا..
کوک:یاااا هیونگ...پیانو خیلی سنگینه
یونگی: مهم نیست ...باید ببریش...یا زوربزن و تکونش بده یا ...خودت میدونی
گفت و رو اپن دراز کشید. کوک با قیافه ای که ازش بدبختی میبارید به پیانو نگاه کرد . به سمتش رفت و سعی کرد هلش بده.
یونگی: اینقدر زور نزن بچه.. .
کوک دست از زور زدن الکی برداشت وبا قیافه زار تری به پیانو نگاه کرد . کوک: باید از کدوم{نیرو} استفاده کنم؟. .
یونگی: تمرکز کن..
جونگ کوک هوفی کشید و چشم هاش رو بست .
سعی کرد تمرکز کنه رو پیانو مشکی روبه روش .
بعد از چند دقیقه با چهره جدی اول به پیانو و بعد به کنار پنجره نگاه کرد . یونگی تمام مدت کوک رو زیر نظر داشت .
جونگ کوک برای لحظه ای چشم هاش رو بست و وقتی دوباره بازشون کرد با تعجب به پیانو مشکی رنگی که الا ن کنار پنجره بود خیره شد.
یونگی : این تنها بخش کوچیکی از قدرت یه ساحرست. .
شوکه به سمت یونگی برگشت .
کوک: من...من اینکارو کردم؟. .
یونگی سرش رو به معنی اره حرکت داد .
کوک:شت...چه خفنه هیونگگگگ.. .
پسر بزرگ تر از ذوق دونسنگش لبخندی زد .
یونگی: حالا کجاشو دیدی...اول پیانو یا رزمی ؟
کوک یکم ادای فکر کردن دراورد. با لحن شیطونی گفت
کوک: هیونگ...پیانو ول کن...رزمی کار کنیم..
یونگی: چرا قیافتو این ریختی کردی ؟
کوک: یه نقشه هایی دارم .
یونگی : هووف ...دیوونگی تو درمان نداره ...بریم اتاق تمرین .
یونگی راه افتاد و جونگ کوک با چهره ای خنثی به دنبال هیونگش راه افتاد.

Mყ Vampire. [Completed]Where stories live. Discover now