part 11

3.1K 515 99
                                    

حرف هاش رو وقتی که گفته بود، تحت تاثیر یه جادو اون بلا رو سر
خواهرش و افرادشون اورده رو باور کرده بود اما الان دوباره تبدیل به همون قاتل شده بود.

هر کاری کرد تا از فکر گذشته خارج نمیشه.
به جونگ کوک نگاه کرد.
تو یه حرکت بغلش کرد و الان سر جونگ کوک رو سینش بود. از نفس های ارومش لذت میبرد اما نزدیکی بیشتری میخواست.
جونگ کوک رو خیلی اروم بلند کرد و کامل روی بدن خودش خوابوندش. جونگ کوک با حس چیزی تخت و سفت زیر سرش ، چشم هاش رو باز کرد.
تهیونگ منتظر دیدن واکنش کوک بود.
با اولین نگاه ، چشمش به دستی که دور کمرش حلقه بود افتاد.
سرش رو چرخوند و به بالای سرش نگاه کرد.
بادیدن تهیونگ که لبخند به لب داشت نگاش میکرد، غر زد: ته..ساعت 1 بیدارم کردی چرا خو
ته: خودت بیدار شدی خرگوش کوچولو...راستی تو گفتی امشب نمیخوابی و میخوای تا صبح با من حرف بزنی ولی الان یکی داره از بیدار شدنش غر میزنه

قیافه اخمو جونگ کوک رو که دید، محکم به خودش فشردش: ببخشید خرگوشک...خب دلم برای صدات تنگ شده بود..
کوک: مگه تو خواب نداری مستر کیم
ته: نه..خواب من تویی
کوک: الان این یعنی چی ؟
ته: هیچی...میخوام یه چیزیو همین امشب بهت بگم کوک

جونگ کوک به تهیونگی که بنظر میرسید مضطربه! نگاه کرد.
یکم ترسید.
از چیزی که قرار بود بشنوه ترسید.
یعنی اون چیه که تهیونگ رو اینجوری مضطرب کرده؟
سعی کرد بدون هیچ لرزشی حرف بزنه.
سعی کرد لبخند رو به حرف هاش اضافه کنه : چی...چی بهم بگی؟
تهیونگ خیلی راحت درحالی که دست هاش دور کمر جونگ کوک حلقه بودن، نشست و جونگ کوک رو روی پاهاش نشوند.
نمیدونست گفتن حرف هاش الان درسته یا نه...
عطر موهای جونگ کوک رو نفس کشید تا اضطراب و استرسی که به دلش افتاده بود رو از بین ببره.
اگر چند ماه پیش بود، رفتن یا نرفتن جونگ کوک بعد از فهمیدن هویتش ، براش اهمیت زیادی نداشت.
اما الان به خرگوش ساکت شسته تو بغلش دل بسته بود و نمی خواست هیچ جوره از دستش بده.
چه از طرف برادرش ، چه با فهمیدن هویت خودش...
لبخند ارومی زد: تو چه موجوداتی رو میشناسی جونگ کوک ؟...منظورم موجودات ماوراییه
جونگ کوک با فکر به اینکه تهیونگ فهمیده که چه موجودیه، به خودش لرزید و لرزون حرف زد : من...من توضیح میدم ته...من میخواستم بهت بگم...
تهیونگ اخمی از روی گیجی کرد.
ته: چی داری میگی کوک؟
چشم های خیس جونگ کوک میتونستن با یه حرف دیگه شروع به باریدن کنن.
کوک: اینکه...اینکه من ...اینکه من یه دورگم..و تو... فهمیدی .. حالا میخوای ترکم کنی ته؟
جونگ کوک با صدای بغض دار و مثل یه بچه کوچک بی پناه حرف زد. تهیونگ لبخند غمگینی از نتیجه گیری جونگ کوک زد.
پسر کوچک تر رو محکم تر بغل کرد و پیشونیش رو بوسید.

کمرش رو نوازش میکرد و در همون حال حرف میزد : من میترسم تو ولم کنی خرگوشی وقتی یه چیزایی رو بفهمی...من چطور میتونم یه خرگوش دوست داشتنی رو ول کنم بین گرگا...هوم؟

Mყ Vampire. [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora