با بیشترین سرعتی که از خودم سراغ داشتم روی تخت نشستم ولی چون لبه تخت بودم با شدت از تخت پرت شدم پایین.
دردی که تو قسمت نشیمنگاهم نشست از شدت ضربه خبر میداد و همون یه ذره گیجی که داشتم هم به طور کل پروند.
با ترس بلند شدم ،از میزان شکی که بهم وارد شده بود نفس نفس میزدم انگار کیلومتر ها دوییده بودم و پاهام آشکارا میلرزید .
با بلند شدنم درد پایین تنه ام بیشتر شد جوری که ناخودآگاه از درد صورتم جمع شد و دست چپ ام روی پشتم نشست.
چند قدم عقب رفتم و به پسری که حالا بیدار شده بود و با چشای گرد روی تخت نشسته بود نگاهی انداختم.
چشام پایین تر اومد و روی بدنش نشست کاملا لخت بود، حتی دریغ از یه تیکه لباس زیر .
و بخاطر وجود آباژور روشن تو اتاق کاملا همه چی مشخص بود.انگار موقع پرت شدنم از تخت پتو هم باهام افتاده بود زمین و اون پسر حالا وسط تخت خالی ،لخت لخت نشسته بود.
دستم جلوی چشمم گرفتم و با صدایی که سعی داشتم نلرزه داد زدم:
_تو دیگه کی هستی ...تو خونه من چه غلطی میکنی
اصن چطوری وارد خونه شدی...
لباسات کو تو ...تو چرا لختی ،نکنه منحرفی یا استاکری.با به زبون آوردن جمله آخر انگار مغز خودمم روشن شده باشه از ترس با سرعت چند قدم باقی مونده به در اتاق رو هم عقب گردکردم و خودمو به چهار چوب در رسوندم.
با تصور این که اون پسر یه متجاوزه که واسه افکار شوم وارد خونه ام شده سریع به خودم نگاه کردم غیر همون لباس زیر سورمه رنگ دیگه چیزی تنم نبود.
وقتی داشتم بدنم وارسی میکردم دستم خورد به باسن ام و دوباره درد گرفت.
اصلا این درد با یه زمین افتادن ساده به وجود اومده بود.
نه منطقی نبود پس...پس اون لنتی واقعا بهم تجاوز کرده بود.با فکر تو سرم اشک تو چشام جمع شد و بغض گلومو گرفت.
وای اگه فن ها و نیتزن ها بفهمن چه بلایی سر شهرتم میومد.
اگه میفهمیدن به بزرگترین سوپراستار کشور تجاوز شده...تو خونه خودش...اونم توسط یه پسر..نه حتی تصورش هم وحشتناک بود. یه چیزی بدتر از مرگ.
نگاهی به اون متجاوز لخت تو انداختم و دویدم سمت آشپزخونه.
گوشی لعنتی ام که معلوم نبود کجا بود پس سراغ تنها وسیله دفاع از خودم تو خونه رفتم.کشوی کوچیک رو باز کردم و شوکر رو چنگ انداختم و برداشتمش.
روزی که جونگ اینو بهم داد چقدر بهش خندیدم و مسخره اش کردم.دستی که شوکر باهاش گرفته بودم میلرزید ...
تو عمرم با همچین موردی روبه رو نشده بودم والان دقیقا نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم ...از ورودی آشپز خونه نگاهی به اتاق نیمه تاریکم انداختم و با صدایی که به وضوح میلرزید فریاد زدم:
_ بیا...بیرون عوضی
انگشتم روی دکمه شوکر گذاشتم .حتی دقیق نمیدونستم چطور کار میکنه فقط خدا خدا میکردم درست عمل کنه چون الان اصلا وقت آزمون و خطا نبود...
YOU ARE READING
He's just a doll😇
Fanfictionنام:اون فقط یه عروسکه 💮 کاپل:بکسو،چانکای ژانر:فلاف،فانتزی،رومنس،🔞اسمات🔞🍓🍑 نویسنده: ادونیس بیون بکهیون یه ایدل معروف و سوپر استار بزرگه کسی که تو زندگیش تقریبا همه چی داره!!! چی میشه اگه تو یکی از کنسرت هاش یه هدیه کوچیک دریافت کنه و همون هدیه...