«6»

813 182 70
                                    

23 روز بعد

بند کیفم کشیدم و رو شونه ام جا به جاش کردم.
خستگی از چهره ام می‌بارید واسه همین ترجیح می دادم با ماسک بپوشونمش.
بعد بیست روز از این کشور به اون کشور رفتن و برگذاری اون همه کنسرت نیاز به یه استراحت حسابی داشتم که خوابیدن طولانی مدت میتونست گزینه خوبی باشه...
صدای فن ها که با بنر های تو دستشون بعد بیست روز دوری بهم خوش امدگویی میگفتن بیشتر اذیتم میکرد...
روحم نیاز به آرامش داشت، یه سکوت طولانی بدون کوچکترین صدایی...

برگشتم و به جونگین که لنگ زنان داشت میومد طرفم نگاهی انداختم تو آخرین کنسرت با یه چرخش اشتباه بدجور به پاش آسیب زده بود و تو این دو روز کلی اذیت شده بود.
کنارم که رسید کیف دستی مشکی رو شونه اش کشیدم و انداختم رو شونه خودم:
+بکهیون لازم نیست..
_حرف نباشه...
لبخندی زد و آروم سرشو به گوشم نزدیک کرد:
+باز داری از اون علاقه های عجیب غریب خرج من می‌کنی.

خیلی دلم میخواست یکی بکوبم تو پاش ولی یادم اومد خودش به اندازه کافی داره درد می‌کشه.
_جونگین می‌دونی که اصلا حس و حال ندارم.
+باز که پاپی ما بداخلاقه... باشه فعلا کاریت ندارم.
از بین جمعیت رد شدم و به ون مشکی رنگ که سونگ جلوش ایستاده بود رسیدم لحظه آخر برگشتم و به جمعیت پشت سرم نگاه کردم و دست تکون دادم.

تموم مدت رسیدن به خونه، جونگین و سونگ با انرژی تموم نشدنی حرف زدن و سعی کردن منو هم به حرف بگیرن اما با دریافت کردن بی توجهی از من بیخیال شدن.
یه هفته کامل برنامه ای نداشتم و میخواستم فقط استراحت کنم.
بلاخره به خونه رسیدم و با کمک سونگ چمدونم رو از ون پیاده کردم.طبق معمول یه سری نکات رو گوش زد کرد و رفت...هرکی نمیدونست فکر میکرد سونگ از من بزرگتره غافل از اینکه این منیجر کوچولو سه سال هم ازم کوچیکتره.

وارد آسانسور شدم و سعی کردم ذهنم با ملودی ارومی که تو فضای کوچک آسانسور می‌پیچد هماهنگ کنم که صدای بلند تلفنم بند آرامشم رو پاره کرد.
با دیدن اسم دکتر سو رو صفحه گوشی سریع تماس وصل کردم:
+سلام بکهیونا شنیدم که رسیدی باید سریع تر ببینمت
_سلام عمو بله همین الان رسیدم خونه
از آسانسور خارج شدم و جلو در خونه ایستادم.
+باید ببینمت...در مورد اون پسر
تازه یادم افتاد به طور کل وجود اون پسر فراموش کرده بودم به خصوص این دو سه روز اخیر...
_خب...
+اگه مشکلی نداشته باشی تا یه ساعت دیگه میام خونه ات...
دکتر سو با قطع کردن حرفم تصمیم واسه موکول کردن این دیدار برای فردا رو کنسل کرد.
_باشه عمو منتظر تونم.

با قطع تماس و ورود به خونه واسه کم کردن یکم از اون حجم از خستگی به حموم پناه بردم.
_______________________________

جونگین:

در حالی که لنگ میزدم وارد خونه شدم. درد پام دوباره شروع شده بود.
اولین بار نبود که آسیب میدیدم و اینجور درد ها واسم عادی شده بود...بدتر از اینها رو هم تجربه کرده بودم ،خیلی بدتر.

He's just a doll😇Where stories live. Discover now