«5»

833 187 38
                                    


+باورم نمیشه...واقعا باورم نمیشه؟!!
نگاهمو از پنجره ماشین کندم و به سونگ‌ که از عصبانیت قرمز شده بود دادم...سرشو بالا آورد و صفحه گوشیش جلوم گرفت و چند بار تکونش داد...
+ببین جزو پنج جستجو اولی!!!شاید برات جالب باشه الان دارن چی در موردت میگن نه؟

دوباره صفحه گوشی گرفت جلوش و با لحنی حرصی شروع کرد به خواندن کامنت ها و پست ها..
+"بیون بکهیون مست"
"ایدل معروف تو برنامه زنده حالت نرمال نداشت"
"مشکوک به مصرف مواد"
"ستاره معروف با رفتاری عجیب"
"واکنش نیتزن ها به رفتار های او"
"ایا شرایط روحی بیون بکهیون خوب است؟"
نفسی گرفت و ادامه داد:
+می‌دونی چندتا مقاله تو این دوساعت در موردت منتشر شده؟مقاله های که اکثرا بر علیه توعه. خواستن صنعت سرگرمی ترک کنی چون از نظرشون تو فاقدسلامت روحی هستی... میفهمی آره عوضی میفهمی...فقط بهم بگو بک چه مرگت شده بود که کل یه ساعت برنامه مثه آدما معتاد رفتار کردی
می‌دونی کمپانی تو همین چند ساعت چند بار بهم زنگ زده...خدای من هنوز باورم نمیشه.

دستی به موهام کشیدم.سونگ حق داشت و این جای اعتراضی برام نمیذاشت!
وقتی یادم اومد تو برنامه زنده چه گندی زدم لعنتی به خودم فرستادم هیچی از حرف های مجری برنامه یادم نمیومد حتی یادم نمیومد برنامه کی تموم شد.
سعی کردم با لحنی که سونگ رو از این عصبی تر نکنه حرف بزنم.
_من فقط یکم حالم خوب نبود نیاز نیست آنقدر بزرگش کنی...
سونگ با شنیدن حرفم لبخند هیستریکی زد..
+بزرگ...این مسئله به اندازه کافی بزرگ هست!!!تو بهترین هنرمند و سوپر استار کشوری! تو چهره آسیا شناخته شدی... لنتی تو نماینده کشورتی انگار یادت رفته که کوچکترین کارهات زیر ذره‌بین بقیه است حالا با این اتفاق به اندازه کافی بهانه دست اونایی که میخاستن بکشنت پایین دادی...این ماجرا شاید از نظر تو بزرگ نباشه اما واسه زمین زدنت کافیه بک...

آخرین کلمات رو با لحنی که نگرانی توش موج میزد به زبون آورد حالا دیگه عصبی نبود و بیشتر حالت چهره اش گرفته بود.
_سونگ من متاسفم ...خودم این قضیه رو درستش میکنم.
+من فقط نگرانتم بکهیون ...بهم بگو چت شده؟؟؟من منیجرتم اصن اون هیچی من دوستتم نمیخام بلایی سرت بیاد.

نمی‌دونستم جوابش چی بدم ؟؟
_ من فقط خسته بودم...گفتم خودم فردا این قضیه رو با کمپانی حل میکنم فقط زودتر منو برسون خونه و لطفاً امشب کسی مزاحمم نشه مخصوصا از طرف کمپانی...

سونگ آروم سر تکون داد و دیگه هیچی نگفت خوب میدونست که این اتفاق رو خودم حلش میکردم...
وَن جلوی ساختمان خونه متوقف شد و سونگ فقط با نگرانی ازم خواست که اگه اتفاقی افتاد بهش زنگ بزنم.

با دور شدن ون از محدوده دِیدم پا تند کردم و با ورود به ساختمان سوارآسانسور شدم.
همه اظطرابی که پیش سونگ سعی کرده بودم از خودم بروز ندم الان داشت از سلول سلول وجودم میزد بیرون...پاهام سریع میکوبیدم به کف آسانسور و چشمم به اعدادی بود که آروم بالا میرفتن.با توقف رو عدد هفت و باز شدن درهای آسانسو ازش خارج شدم و سریع رمز در خونه رو زدم...

He's just a doll😇Where stories live. Discover now