«4»

866 198 37
                                    

با سردرد وحشتناکی که دردش تا مغز استخوانام پیشروی میکرد پلک های سنگین و بهم چسبیده ام رو از هم باز کردم...
هوای روشن اتاق و نوری که مستقیماً روی سر و صورتم می‌تابید هوشیار ترم کرد...

سعی کردم به بدنم حرکتی بدم ولی سنگینی جسمی که  رو سمت چپ بدنم بود باعث شد سر بچرخونم و به جونگینی که طاق باز رو تخت خوابیده بود و یه دست و پاش رو که کاملا سخاوتمندانه رو بدنم پهن کرده بود نگاه بکنم.

دهن نیمه باز و موهای بلند مشکی رنگ که چشم هایش پوشانده بود و گردن کج شده اش درست شبیه پسر بچه چهار پنج ساله غرق خواب کرده بودش...
اما لبخندی که داشت رو صورتم جا باز میکرد با نگاه به بدن جونگ کاملا محو شد...
پوست برنزه اش زیر آفتاب داخل اتاق میدرخشید و شیش تا ماهیچه کوچیک روی شکمش چیزی متفاوت از صورتش بود.

واقعا از کیم جونگین چه انتظاری داشتم...
این پسر کل وجودش تناقض بود.

با تیر کشیدن دوباره سرم ،ابروهام تو هم گره خورد...
آروم دست جونگین از روم کنار زدم و رو تخت نشستم.
دستی به پیشونی داغم کشیدم.
کابوس های درهم و عجیبی که تمام شب تو مغزم رژه رفته بود دوباره جلوی چشمام ظاهر شد...
هنوز اتفاق دیشب واسم گنگ بود،عین توهم.
یه توهم قوی...

آهی کشیدم و بلند شدم.
به حموم پناه بردم و تن داغ ام مهمون یه دوش آب سرد کردم...
تنها چیزی که میتونست دمای مغز گر گرفته ام بیاره پایین.

یه ربع بعد همزمان  که داشتم برای جلوگیری از سرما خوردگی لباس هامو میپوشیدم به اون خرس خوابالو که بدون کوچکترین تغییری تو پوزیشنش هنوز خواب بود نگاه انداختم.
قصد نداشت بیدار بشه انگار...
شونه اش گرفتم و محکم تکونش دادم...ناله ای کرد و روی تخت نشست.
+بکهیون تویی...
خب این حقیقت که جونگین حتی مدل بیدار کردن منم میدونست باعث شد ته دلم حس شعف بهم دست بده..

_اره منم ...حالا هم بلند شو ...نبینم گرفتی خوابیدی.
و جمله آخر در حالی که از اتاق خارج میشدم به جونگ که داشت دوباره سرش کج میشد تا بخوابه گفتم.

دو دقیقه بعد وقتی که داشتم قهوه ساز روشن میکردم شنیدن صدای دوش آب حموم باعث شد نیشخند بزنم.
حقیقت دیگه این بود که جونگین لحن حرف زدن منو خیلی خوب می‌شناخت و حرف زدن با اون لحن چند لحظه پیش یعنی چیز خوبی انتظار اش نمی‌کشه...

قهوه ها رو تو لیوان ریختم و به لیوان جونگ شیر اضافه کردم و رو صندلی کنار کانتر نشستم.
جونگین با موهای خیس وارد آشپز خانه شد و رو کانتر نشست...
+خب...نمیخای بگی چی شده.
زودتر از انتظار ام بود ولی میدونستم بلاخره می‌پرسه.
از لحظه که وارد آشپز خونه شدم کلی سناریو تو ذهنم چیدم که به خورد جونگین بدم ،قطعا قرار نبود حقیقت بهش بگم چون دلم نمی‌خواست تو چشم یکی از بهترین آدم های زندگیم یه روانی متوهم جلوه کنم...
+نکنه جینا دوباره برگشته؟!
و تنها سناریو که مغزم جا انداخته بود...

He's just a doll😇Donde viven las historias. Descúbrelo ahora