«7»

784 175 52
                                    

نگاهی به خونه جلوم انداختم و با رها کردن نفس حبس شدم از ماشین پیاده شدم و به طرف ساختمان راه افتادم...کلاه کپ مشکی روی سرمو پایین تر کشیدم ،مقابل درایستادم و دستم به طرف زنگ در بردم ولی تو فاصله یک سانتیش متوقف شدم.
تمام بیست و خرده روز گذشته از جلوی چشمام رد شد...از شب برگذاری کنسرت و ورود عجیب اون پسر به زندگیم... تصمیم احمقانه خودم واسه نگه داشتن اون پسر و معرفی نکردنش به پلیس ...از اون دروغ بزرگ و غیر قابل قبولی که به دکتر سو تحویل دادم...همشون باعث شد یه لحظه تردید کنم.

ولی نمی‌تونستم از آخرین حرفی که اون پسر وقتی تو بغلم نیمه بیهوش افتاد بگذرم از لحن پر از دردش:
"خواهش میکنم کمکم کن...نذار ببرنم...من نمیخام برم..من نمی...خام برم لطفا ...کمک...م کن"
هر چیزی که معلوم نبود یه چیز در موردش کاملا واضح بود اون پسر دزد یا منحرف نبود نمی‌دونم چطور وارد خونه ام شده بود اما با اون وضعیت وخیمی که داشت بیشتر بهش میخورد خودش مورد آزار و اذیت قرار گرفته باشه تا کسی رو آزرده باشه و به همین دلیل بود که تصمیم گرفتم فعلا بهش کمک کنم.

دستی به لباسم کشیدم و بلاخره زنگ در فشار دادم بعد چند لحظه در باز شد و با چهره همسر دکتر سو رو به رو شدم و فقط چند ثانیه زمان برد تا تو آغوش جسم ظریفی فرو برم و صدای مهربونی تو گوشم بپیچه:
+عزیز دلم خوش اومدی...کلی دلم واست تنگ شده بود چرا اینقدر کم بهمون سر میزنی انگار جدیدا فقط باید تو گوشی و تلویزیون ببینمت...ازت دلخورم...

لبخندی زدم و به سیل غرغر های خاله گوش دادم تا بلاخره رضایت داد و منو از بغل گرمش بیرون کشید :
_منم دلم واستون تنگ شده بود ولی خودتون که بهتر میدونید سرم شلوغه و وقت ندارم وگرنه چی بهتر از دیدن شما.
خاله چشم غره ای بهم رفت و از جلوی در کنار رفت .
+کمتر چرب زبونی کن بچه من تو رو میشناسم می‌دونم که ترجیح میدی روزای بیکاریت بیشتر خونه بمونی...ولی واقعا نباید بیشتر بهمون سر بزنی مامانت قبل رفتن تو رو دست من سپرده.
به خاله که همچنان داشت غر میزد نگاه کردم:
_خاله من بچه که نیستم که مامان منو دستت سپرده باشه و باشه من عذر خواهی میکنم ازتون قول میدم از این به بعد بیشتر بهتون سر بزنم.

با ورود دکتر سو به جمعمون خاله بیشتر نتونست سرزنشم بکنه و منم از دست غرزدن هاش نجات پیدا کردم...
دکتر به بحث بین منو و همسرش نگاه کرد و با زدن لبخندی سمت من اومد:
×عزیزم بعدا هم میتونی سرزنشش کنی الان اذیتش نکن...
خاله بلاخره رضایت داد و با گفتن اینکه می‌ره واسمون نوشیدنی بیاره سمت آشپزخانه رفت و منم دنبال دکتر سو وارد اتاق ته سالن شدم...

کیونگسو رو تخت نشسته بود و به پنجره اتاق زل زده بود... با ورود ما سرش به سمت در چرخید و بادیدن من سیخ تر رو تخت نشست...
دکتر سمتش رفت و با برداشتن عصای کنار تخت سعی کرد بهش تو بلند شدن کمک کنه به پای داخل گچش نگاهی انداختم دیگه لکه های کبود تو صورتش نبود و موهاش کوتاه شده بود.
نفسی کشیدم و به سمتش رفتم و با گرفتن دستش سعی کردم کمکش کنم.
×حالش الان خیلی بهتره...گچ پاش هم تا ده روز دیگه باز میشه...این پسر قوی تر از اون چیزی بود  که نشون میداد.
و دستی به شونه کیونگسو زد و از اتاق خارج شد.

He's just a doll😇Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang