Part 1:

2.5K 506 14
                                    


پاهای کوچیکش رو از پنجره ی اتاقش آویزون کرد و به هر زحمتی بود بیرون پرید و تا انباری گوشه ی ساختمون یک نفس دویید..

امروز بخاطر تمیز نکردن اتاقش تنبیه شده بود و نمیتونست از اتاقش بیاد بیرون بخاطر همین برای اینکه بچه گربه هاش گرسنه نمونن از پنجره به بیرون پریده بود..

طبق عادتش اول موهای صافشو که جلوی چشاش رو گرفته بود کنار زد و در انباری رو اروم باز کرد..

میدونست اگه در صدا بده خانوم چویی میفهمه که از اتاقش اومده بیرون و حسابی تنبیهش میکنه
بچه گربه ها ترسیده بودن و یه گوشه جمع شده بودن ولی با دیدن بکهیون و غذای تو دستش دوییدن سمتش تا سهم امروزشون رو از صاحب مهربون و کوچولوشون بگیرن!

بک رو زمین نشست و ظرف غذا رو گذاشت جلوی گربه ها تا غذاشونو بخورن..
به شیطونی کردنای گربه هاش خندید و یکیشون رو بغل کرد

:خیلی گشنتون بود درسته؟ببخشید امروز خیلی خوابیدم و نتونستم اتاقمو تمیز کنم بخاطر همین تنبیه شدم و تو اتاق زندانیم کردن ولی من از پنجره اومدم تا غذامو براتون بیارم!

به بچه گربه ی تو بغلش که با زبون کوچیکش انگشتش رو لیس میزد نگاه کرد و خندید

: من که غذا نیستم کوچولو باید با هیونگات از اون سوپ بخوری

بچه گربه رو کنار بقیه گربه ها گذاشت و زانوهاشو بغل کرد

: خوش به حالت کوچولو تو حداقل هیونگات رو داری ولی من چی؟

با انگشتاش اعداد رو شمرد و گفت

: دیروز ده سالم شد ولی بازم کسی نیومد تا منو با خودش ببره ینی باید تا اخر عمرم اینجا پیش خانوم چویی بداخلاق بمونم؟

به بچه گربه ها نگاه کرد و وقتی دید که بهش توجهی نکردن و درگیر غذا خوردنن آه کشید..
بعد از اینکه ظرف خالی شد برش داشت و پاشد لباساشو که خاکی شده بودن تکون داد و از انباری اومد بیرون..
دستای کوچولوشو توهم گره زده بود و دعا میکرد تا وقتی که به پنجره ی اتاقش میرسه خانوم چویی نبینتش وگرنه تنبیه بدی انتظارش رو میکشید
از پشت دیوار سرک کشید و به دور و اطراف نگاه کرد وقتی از خالی بودن حیاط مطمئن شد سمت پنجره ی اتاقش دویید و به سختی خودشو بالا کشید و برگشت تو اتاقش..

دیروز که تولدش بود قبل از اینکه شمع روی کاپ کیکش رو فوت کنه ارزو کرده بود یه مامان و بابای خوب پیدا کنه و از همون دیروز منتظر بود تا یکی بیاد سراغش اما خبری نبود
به پنجره ی اتاقش زل زد..
خورشید کم کم غروب میکرد و جاش رو به ماه میداد

آروم لب زد

:ینی میشه فردا که از خواب پاشدم بهم بگن مامان و بابات اومدن سراغت؟
غلتی زد و تدی کوچولویی که از سه سالگی همراهش بود رو بغل کرد
گناهه بکهیون چی بود که خونوادش تو سه سالگی رهاش کرده بودن و نمیخواستنش؟
اون مونده بود و تدی کوچولوش و این یتیم خونه ی ترسناک!
بچه های هم سن و سالش کلی آرزوهای رنگارنگ داشتن ولی بکهیون فقط یه آرزو داشت..اون یه خانواده میخواست...

--------------------

برای بار دوازدهم گوشیش رو چک کرد ولی بازم پیامی نداشت
قرار شده بود که جونگین بعد از اینکه نتایج رو دید بهش خبر بده که قبول شده یا نه اما خبری نبود..
خیلی استرس داشت و کاملا امادگی گریه کردن داشت!
از بس تو اتاقش راه رفته بود پاهاش بیحس شده بودن..

خودشم میتونست بره و جواب ازمون رو ببینه ولی طبق قرارش با جونگین اول اون باید میدید اگه قبول شده بود جونگین خبرش میکرد ولی اگه نه پیامی بهش نمیداد و حالا این بیخبری ینی قبول نشده بود..
کلافه موهاشو چنگ زد و رو تختش نشست
بالاخره گوشیه کوفتیش شروع به زنگ زدن کرد
سریع پاشد و برش داشت جواب داد

:جونگ چیشد؟ها؟

جونگین از اونور خط شروع به خندیدن کرد

:وای پارک چان الان باید اونجا میبودم و قیافتو میدیدم!
خودتو نکش پسر چه انتظاری از خودت داشتی؟
قبول شدی و این خبر خوب رو به پدر و مادرت هم برسون
راستی پولی که بهم قول دادی یادت نره گوش دراز!

چان که حالا خیالش راحت شده بود نفس راحتی کشید و به جونگین توپید

:یااااا گوش دراز عمته صد بار گفتم این کلمه ی کوفتی رو نگو!
خودت چی؟ خودت قبول شدی؟

:آره بالاخره قبول شدم خب حالا که خبرو رسوندم دیگه قط میکنم خدافظ رفیق!

:ممنون جونگ خدافظ **و قط کرد و رو تختش ولو شد
بالاخره قبول شده بود و به دانشگاه راه پیدا کرده بود..باید این خبر خوب رو به پدر و مادرش هم میداد...
صبح روز بعد به همراهه پدرش به یتیم خونه ی نامسانگ رفت
پدرش یه بازرس بود و برای چک کردن وضعیت بچه ها به اونجا میرفت و چون چانیول امروز بیکار بود بهش گفته بود همراهش بیاد
به جایی که پدرش گفته بود رسیدن و زودتر از پدرش پیاده شد
ساختمون روبه‌روش خیلی بزرگ بود و ترسناک به نظر میرسید
اون بچه های کوچیک از همچین جایی نمیترسیدن؟
وقتی پدرش کنارش ایستاد دوتایی به سمت در ورودی رفتن و از حیاط بزرگ یتیم خونه گذشتن..
چان با کنجکاوی به دور و اطرافش نگاه میکرد تا شاید چند تا از بچه های اینجا رو ببینه ولی خبری نبود..

نزدیک در اصلی بودن که بالاخره یه پسر بچه رو دید ولی وضعیتی که داشت اصلا جالب نبود..
پسر بچه ی روبه‌روش با اون جثه ی ریز و کوچیکش یه سطل بزرگ و پر از آب رو بالای سرش نگه داشته بود و تمام لباس هاش خیس بودن و چشمای قرمزش نشون دهنده ی این بود که کلی گریه کرده..
تمام حواسش رو اون بچه بود و اصلا متوجه نشد که پدرش رفته داخل ساختمون

میدونست اون بچه حتما یه کاری کرده که اینجوری تنبیهش کردن ولی چجوری تونسته بودن مجبورش کنن اون سطل بزرگ رو بالای سرش نگه داره؟
برای یه لحظه دلش به حال همه ی بچه های این یتیم خونه سوخت
خودشم سنی نداشت همش ۱۸ سالش بود ولی خب این بچه و بچه های اینجا ازش کوچیکتر بودن و از همه مهمتر خانواده ای نداشتن!
آهی کشید و قدمی به سمت اون بچه برداشت
باید کمکش میکرد...

--------------------

های گایز چطورید؟
پارت اول بابا لنگ دراز اپ شد:)
میدونم خیلی کوتاهه ولی برای پارت اول بدک نبود
لطفا به بابالنگ دراز عشق زیادی بدین و دوسش داشته باشید:)
ووت و کامنت یادتون نره

Daddy long legs (Completed)Where stories live. Discover now